يادداشتهاي اصلي علم کتاب «يادداشت
يادداشتهاي اصلي علم
کتاب «يادداشت هاي علم»، خاطرات روزانه اسدالله علم نخست وزير و وزير درباره محمد رضاشاه، که توسط آقاي علينقي عاليخاني تنظيم شده و در چند جلد درآمده، بسيار شيرين، آموزنده و عبرت انگيز است.
اين يک نمونه اش:
« صبح شرفياب شدم. شاهنشاه را قدري متفکر ديدم. خوشحال نبودند. انگشتان شاهنشاه دائما روي ميز به ميز مي کوبيد (وقتي مي خواهند تصميم شديد بگيرند با انگشت سبابه محکم روي ميز ميزنند، وقتي ناراحتي دارند با همه انگشتان دائما روي ميز ميزنند، وقتي زياد ناراحتي دارند موهاي ابروي مبارک را مي کنند!) باري مطالبم را به اختصار عرض ميکردم و مي گذشتم. عرض کردم امر فرموديد رئيس جمهوري روماني سال آينده بيايد، او استدعا دارد امسال بيايد. فرمودند، کي من چنين حرفي زدم؟ اين قريب احمق اين حرفها را ....»
دنباله اش را متاسفانه نداريم اما احتمالا چنين بوده:
"... اين قريب (هرمز قريب رئيس تشريفات دربار) احمق اين حرفها را از خودش در مياورد که موي ابرو براي ما باقي نگذارد. بعد فرمودند از بس از دست اين قريب روي ميز، رنگ گرفتم، دارم ميشم ممل دمبکي. عرض کردم استدعا ميکنم بعد از اين وقتي اعليحضرت عصباني ميشوند، موهاي ابروي غلام را بکنند. فرمودند تو که تقصيري نداري. برو فعلا قريب را بيار من بي ابروش کنم تا بعد..."
آنچه در پي ميآيد تکه هائيست که با الهام از يادداشت هاي علم، در ماهنامه «اصغرآقا» آمده:
پنجشنبه
سر شام رفتم، گوشت شکار ميل ميفرمودند. فرمودند همان آهوئي است که خودم جمعه زدم. عرض کردم پس بايد خوشمزه باشد. اما در دل به سادگي و خوشباوري شاهنشاه آفرين گفتم.
هر وقت اعليحضرت به شکارگاه سلطنتي تشريف ميبرند، دستور ميدهم سربازان قبلا دو سه تا آهو بگيرند تير بزنند، نيمه جان نگهدارند. اولين تير را که شاه خالي ميکند، رييس شکارگاه آهوي اول را مياورد تقديم ميکند. اگر شاهنشاه باز تيري درکردند، آهوهاي دوم و سوم هم تحويل ذات اقدس ملوکانه ميشود. شاهنشاه هم با خلوص نيت و سادگي مازندراني خيال ميکنند خودشان زده اند.
چاره اي نيست. وقت شاه مملکت نبايد زياد در شکارگاه تلف شود. نميدانم چه پادشاه دل رحمي است که با اينکه نيم ساعت نشانه گيري ميکند، باز هم تيرش به حيوان نميخورد. در اين چند سال که به شکارگاه تشريف ميبرند، فقط دو سال پيش يک گوسفند زدند که آنهم از گله جدا شده بود، از لاي سيم خاردار آمده بود به شکارگاه سلطنتي که خوشبختانه به سزاي اعمال خودش رسيد.
جمعه
امروز دوباره تصميم به شکار داشتند. شام ديشب ظاهراً مزه کرده بود. عرض کردم قرار است سفير زلاند نو (ترجمه فارسي نيوزيلند!) شرفياب شود. فرمودند او را هم ميبريم شکار. نگران شدم آبروريزي شود و خداي نکرده شاهنشاه هنگام تيراندازي اشتباهاً بزنند به سفير نيوزيلند. چه رسوائي ميشود در دنيا. «شاه ايران در شکارگاه سلطنتي سفير نيوزيلند را از پاي درآورد!». دنبال راه حلي گشتم. سرانجام گفتم قربان خوبيت ندارد. ما از اين نيوزيلندي ها گوشت ميخريم، اگر بفهمند شاه مملکت خودش گوشت شکار ميخورد، دلسرد ميشوند.
شاهنشاه از اين تيز هوشي غلام حيرت فرمودند. بعد هم به شوخي فرمودند خيال کردم ترسيدي به جاي گوسفند، سفير نيوزيلند را بزنم! (از آن تاريخ تاکنون من هنوز نفهميده ام شاه از من با هوش تر بود يا من کم هوش تر از شاه بودم) آخرالامر فرمودند ما ميرويم شکار، تو اينجا واستا وقتي سفير آمد، استوارنامه اش را بگير بذار روي ميز من.
تشريف که بردند من براي سلامت يک يک گوسفندان منطقه دعا کردم. بعد از ظهر تمام مدت کار کردم. چند فقره حق و حساب بود که بايد ميگرفتم، دو تا دختر انگليسي را بايد ميديدم، يکي را ديدم يکي را خوابم برد. شب با خانم علم رفتيم منزل والاحضرت فاطمه. تيمسار خاتم داشت به کايت اش ور ميرفت. گفت مثل اينکه شبها يک نفر ميآيد کايت مرا دستکاري ميکند و تنظيمش را بهم ميزند. عرض کردم بايد مواظب باشيد به کوه نخوريد.
اميدوارم منظورم را درک کرده باشد. واضح تر از اين نميتوانم حاليش کنم. وگرنه خودم ميخورم به تپه.
شنبه
صبحانه شرفياب شدم. فرمودند اسم سد « دز» را چرا سد دز گذاشته اند؟ عرض کردم براي اينکه در دزفول است. فرمودند اينهمه ما براي سد زحمت ميکشيم، آنوقت اسم دوحرفي رويش ميگذارند؟ سد با آن عظمت بايد يک اسم دهن پر کن داشته باشد. عرض کردم سد کرج هم سه حرفي است، اما تعداد حروف ربطي به عظمت سد ندارد. فرمودند خير سعي کن يک اسم ده حرفي براي سد دز پيدا کني. اسمش را عوض کنيد.
خيلي فکر کردم براي يک اسم ده حرفي. چيزي به ذهنم نرسيد. تا بالاخره عرض کردم: سد «اسدالله علم!» شاهنشاه شست مبارک را جلوي من گرفته فرمودند: بفرما! «محمدرضاشاه!».
خيلي خجالت کشيدم که چرا به عقل خودم نرسيد. اعليحضرت همينطور که شست ملوکانه را در هوا نگه داشته بودند، فرمودند: تازه تشديد محمد را باهات حساب نکردم، وگرنه يازده تا ميشد.
چقدر انصاف و معدلت شاهنشاه مرا تحت تاثير قرار ميدهد. آدم در مقابل اينهمه بزرگواري لال ميشود و گرنه ميتوانستم عرض کنم اسم کامل غلام اميراسدالله علم است. البته مطمئناً ميفرمودند سيزده نحس است.
بعد از صبحانه براي افتتاح مجدد سد محمد رضا شاه عازم دزفول شديم. در تمام راه چشمم به شست ملوکانه بود.
چند شنبه بود ؟
سر صبحانه رفتم. تيمسار نصيري را هم برده بودم . استدعا کردم اعليحضرت حکم برکناري هويدا را بنويسند، نصيري ببرد در خانه اش. اعليحضرت نگاه غضبناکي به من کردند، عقب عقب رفتم، خوردم به قريب.
بعد از جلو آمدن عرض کردم پس اقلا به شاپورغلامرضا امر بفرماييد پول چار کيلو زعفراني که سه سال پيش گرفته بدهد . يا زعفرانها را پس بدهد.
شاهنشاه مدتي راجع به کشت و زرع زعفران در بيرجند سوآل نموده، فرمودند عدس پلو هم با زعفران خوب ميشود. از اينهمه دقت و درايت شاهنشاه حيرت کردم. به نصيري گفتم به قطبي بگويد تا سه هفته برنامه هاي آشپزي راديو و تلويزيون، منحصر به عدس پلو با زعفران باشد.
با تيمسار، سر هرمز قريب را گرفته از زمين بلند کرديم. بدجوري من به او خورده بودم. صد بار هم به او گفتم ام وقتي شاهنشاه غضب ميفرمايند، پشت سر من واي نستا. رئيس تشريفات به اين خنگي نديده بودم.
يکشنبه
سرشام رفتم. شاهنشاه ناراحت بودند از مريضي دکتر ايادي. فرمودند مردک آنتي بيوتيک هايي را که بهش دادم نخورده، دوباره افتاده. عرض کردم ، گارد شاهنشاهي را ميگوئيم بخوابانند بريزند به حلقش.
از همانجا تلفني مراتب آنتي بيوتيک را به ايادي ابلاغ کردم. بيچاره از ترس، حالش پاي تلفن خوب شد شروع کرد بشکن زدن. اين پادشاه، واقعاً دم مسيحا دارد. يک تشر ميزنن، اندازه صد اونس آنتي بيوتيک تاثير دارد. يک بار هم تلفني دکتر ايادي را آمپول زدند.
دوشنبه
سر ناهار رفتم. فرمودند اين محمود جعفريان کيه؟ چرا اينقدر در تلويزيون و مجله تماشا به ما تملق ميگويد؟ عرض کردم توده ايست. فرمودند : اينها چرا از اينور بام ميافتند؟ عرض کردم قوه جاذبه زمين است. شاهنشاه کلي خنديدند.
بعد راجع به اين که ايران هم انسان به کره ماه بفرستد تا از آمريکا و شوروي عقب نباشد، بياناتي فرمودند. من هويدا را پيشنهاد کردم، اما شاهنشاه نظرشان به احسان نراقي بود.
در مورد سلام شاهنشاهي در سينما که اخيرا مردم زورشان ميايد بلند شوند و صورت خوشي ندارد، نمي دانم چه کسي گزارش بعرض رسانده بود که من تکذيب کردم و عرض کردم مردم تا ده دقيقه بعدش هم، همينطور سر پا ميايستند و کنترلچي ها بزور آنها را مينشانند.
شاهنشاه با هوش ذاتي، فهميدند من مزخرف ميگويم. فرمودند شايد لازم است صندلي هاي سالن را جمع کنند و بعد از پخش سلام شاهنشاهي، در اختيار مردم بگذارند. عرض کردم ممکن است مردم روي زمين تلپ شوند و آبروريزي بيشتر شود. ديگر چيزي نفرمودند. فهميديم توي لب تشريف بردند.
سه شنبه
ساعت يازده شرفياب شدم. سفير ژاپن آمده بود استوارنامه خود را تقديم کند. قبلا قهرمان کاراته بوده. براي اداي احترام به شاهنشاه يک حرکات عجيب و غريب سنتي از خودش درآورد که همه ما تعجب کرديم. وقتي رفت شاهنشاه استوار نامه اش را پاره فرمودند.
دکتر ايادي مقداري نمک زير زبان شاهنشاه گذاشت و يک نبات داغ به ناف ملوکانه بست.
چهارشنبه
صبح شرفياب شدم. شاهنشاه در باره قطع روابط ديپلماتيک با دولت ژاپن فرمايشاتي فرمودند و دستور دادند سفير ديروزي بعنوان عنصر نامطلوب و بلکه خطرناک، دست و پايش را ببنديم از ايران اخراجش کنيم.
عرض کردم ديروز بعد از شرفيابي داديمش تحويل فدراسيون کاراته، فعلا در بيمارستان بستري است. بمحض اينکه بتواند راه برود، ميفرستيمش پس.
ساواک بعدا تحقيق کرد که سفير اعزامي پسرخاله بروس لي هم بوده، اما سازمان امنيت ژاپن اطلاع نداده بوده. شايد هم بروس لي چيني باشد.
پنجشنبه
شرفياب شدم. مشغول تمرين چرخيدن روي پاشنه پا بودند. من از اين ژست شاهانه خيلي خوشم ميايد که پشت به مراجعين، از پنجره بيرون را نگاه م ميکنند. بعد روي پاشنه پا ميچرخند بطرف شخص مراجع. ملاقات کننده هر کس باشد، مسحور اين حرکت زيبا و سلطنتي ميشود.
خوشبختانه هر چند يکبار، شاهنشاه اين حرکت را تمرين ميفرمايند که فراموششان نشود. خصوصا در مقابل تيمسار جم و ميرفندرسکي و پرويز راجي، که اعليحضرت ميخواهند روي آنها را کم کنند.
حرکت ساده اي هم نيست. من براي چند تن از ملاکان بيرجند ميخواستم اين حرکت را بکنم، يک پايم چرخيد، يک پايم بوکسوات کرد، نچرخيد. رگ به رگ شد. در چنين مواردي است که من به عظمت چنين پادشاهي بيشتر واقف ميشوم و به غلامي اش افتخار ميکنم که روي پاشنه به اين خوبي ميچرخد.
جمعه
امروز نرفتم. کار ما تنوع ندارد. هر روز بايد بروم خدمت اين بابا.(علينقي جان خودت اديت کن. جاش بذار شاهنشاه آريامهر). توي همه کارها دخالت ميکند. لابد اگر بفهمد من دارم يادداشتهايم را مينويسم، ميگويد بجاي عاليخاني، بيار بده من برايت اديت کنم.
بکارهاي جاري رسيدم. رئيس دفتر والاحضرت شاپورغلامرضا آمده بود دو کيلو زعفران براي شاهزاده ميخواست. دستور دادم کشک بدهند.
والاحضرت هنوز پول آن چهارکيلو را نداده، خودش نشسته بسته بندي ميکنه ميده به مغازه هاي سلطنت آباد. نميدانم چي هم قاطيش ميکند. (ادامه دارد)
(نقل از «اصغرآقا» شماره 327 ، سال بيست و پنجم – تيرماه 1383)
--------