نامه اي آمد از مسعود
نامه اي آمد از مسعود بهنود. طبق قانون مطبولاگ (که من معتقدم بايد رعايت کنيم) عيناً در اينجا ميآورم.
حرف هاي داخل پرانتز از من است.
آقاي بهنود در ايميلش مينويسد:
اي پدر سوخته هادي(منظورش منم)
عزيز من همه آن چه را که درباره مثنوي زيباي اسم شب نوشته بودي درست بود. با کمي شيطنت.
آره درست مي گوئي در سال 58 که از همه جا مانده بوديم. نوار کانال 2 را منتشر کردم و در آن شاهکار تو "اسم شب" را گذاشتم. شعر کار تو بود اما چند بيتش را نمي شد در تهران منتشر کرد. يا دست کم من جراتش را پيدا نکردم. پس چند بيتي سرودم به جاي تو و گذاشتم و اگر نوار را داشته باشي مي شنوي که در اولش مي گويم اسم شب شعر هادي خرسندي است که اين جا آن را با همکاري من مي شنويد. اين کار را کردم که روزي گله نکني که چرا ابيات مرا خراب کرده بودي و نگفته بودي. اين گفته در آن نوار داور نبوي (دوستان ابراهيم نبوي، داور ميخوانندش) را به تصور همکاري من و تو در ساختن اصل شعر انداخته است. در حالي که همکاري در آن شعري بود که من خواندم.
پس تا اين جا هم تو درست مي گوئي هم داور نبوي که آن نوار را شنيده و اسم شب را حاصل همکاري من و تو خوانده . لابد خواسته کمي از افتخار همشاگردي سال هاي اول دبستان مرا به من هديه کند. خب تو هم قبول مي کردي، چه مي شود مگه.
اما اي همکلاسي کودکي من، که نشاني هايت درست است و بدا به حال من که در همه آن سال ها به يادت نياورده بودم (من آن موقع ها معروف نبودم) و اين را نمي دانستم که با هم در يک کلاس بوده ايم در شش هفت سالگي، (من شش سالم بود، تو هفت سالت بود) گذاشتي و بعد از سي سال آشنائي گفتي. چرا اين قدر خودداري نازنين. خب ناراحتي ات از ماجراي "اسم شب" را هم اين همه سال در دل نگاه نمي داشتي.
آره در اين سه چهار باري که در لندن به خانه با محبت تو آمدم حرفي نشد از آن «همکاري». حقيقتش يادم رفته بود و نمي دانستم که کي بايد از کي تشکر کند. البته که من. اما يادم هست که يکبار چند سال پيش به تو گفتم فلان شعرت را در تهران نقل کرديم ولي باز مثل راه شب چند بيتش را عوض کردم و تو گفتي " تو که عادت داري به اين کارها " و من تصور کردم بين الاحباب اين گفتگو يعني کسب اجازه بعد از عمل. به هر حال حالا دير نشده است و من جبران کم بود معرفت و غيرت را مي کنم (ببخشيد) و اين را براي تو مي نويسم که اگر خواستي در وب لاگت بگذار. (بذار تا تهش بخونم)
من در آن سال هاي سخت بارها و بارها – به شهادت صفحات آدينه – اشعاري از تو را که به نظرم بزرگ ترين شاعر طنزپرداز ايران معاصري و به اندازه تو کسي را نمي شناسم در بين مقالات خود آوردم. (ميذارم ميذارم) بارها نوشتم به قول "هادي جاره درد ما ملت کمي آزادي است." وقتي هم که به خانه ام ريختند که به زندانم ببرند نسخه اي از کتاب تو "آيه هاي ايراني " آن جا بود که بردند و دوباره پارسال خريدم و اين بار نوشته تو را در بالاي خود ندارد که همکلاسي خود را به محبت " دوست و روزنامه نگار ..." خوانده بودي. و در همه آن سال ها به کاري که در کانال 2 کردم ادامه دادم و شعرهاي کتاب ترا بارها بر اهلش خواندم. اين ها را گفتم که نگوئي چرا در هفت هشت باري که در خانه ات ميهمان بودم(سه چهار بار) هيچ نشنيدم که از بابت آن ها يادي کني. البته از زبان تو همين قدر هم عتاب شنيدن از کمي غيرت و معرفت تو نيست، که لابد همه اين ها را داري، بلکه از محبتي است که مي دانم به من داري.(مسعودجان تمامش کن ديگه. دارم غمگين ميشم)
با اين نوشته خواستم اتهام اشتباه را از داور نبوي گرفته و بر دوش همان همکلاسي خودت گذاشته باشم.
راستي تا يادم نرفته اين را از تو بخواهم. حافظه ام ياري مي کند که در همان دوران جوانيمان وقتي امامعلي حبيبي در فيلمي بازي کرد و زير دو خم گرفت به قول تو. قصيده اي ساخته بودي که در سپيد و سياه (تهرانمصور) خواندم و ديگر در جائي نديدم چاپ کرده باشي. خيلي دلم مي خواهد بعد از سال ها آن را دوباره بخوانم. (آخ که کاش داشتمش. مثل خيلي چيز هاي ديگر)
قربان آقا - مسعود بهنود (اي پدرسوخته)
--------