بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

پنجشنبه 17 شهريور 1384

پيام من به سمينار هويت ايراني

اوائل سپتامبر سمينار سالانه بنياد مهرگان در ساندياگوي کاليفرنيا برگذار شد. موضوع سمينار امسال «هويت ايراني در آئينه زمان» بود که استاداني برجسته و صاحب نظر در آن شرکت داشتند و به زيبائي هم برگذار شد جز اينکه من نتوانستم خودم را برسانم وگرنه چهار روز پذيرائي در هتل افتاده بودم با بليت رفت و برگشت که گمان نميکنم ديگر برميگشتم!

چاره را فرستادن پيامي انديشيدم به قول عنصرالمعالي. پرويز کاردان پيام خواند.( به سبک مسعود بهنود «را» حذف کردم) حالا هم زنگ زده بود که خيلي ها نسخه اي خواستند گفتم هادي آن ميگذارد روي اينترنت.
اينک پيام من به آن سمينار ....

پيام هادي خرسندي به سمينار هويت ايراني در آئينه ي زمان

خانم ها آقايان عزيز
قبل از هر چيز اجازه ميخواهم به آگاهي تان برسانم که خيلي حيف شد که من در آنجا نيستم. علت نبودن من که قرار بود باشم دقيقاً برميگردد به موضوع همين سمينار «هويت ايراني در آئينه ي زمان»
اگر بخواهم عنوان سمينار را تنها به خودم مربوط کنم، افزودن يک کلمه بر آن کافي است: «هويت يک ايراني در آئينه ي زمان»!
در سفارت آمريکا در لندن وقتي بانوئي باظاهر ژاپني از آن سوي شيشه مرا به گيشه ي خود فراخواند، اول خواستم برايش توضيح بدهم که من ميخواهم به آمريکا بروم نه به ژاپن!
خوب شد چيزي نگفتم و لو ندادم که هويت ديگران را چگونه ارزيابي ميکنم!
پاسپورت و اوراقم را که دادم با خوشروئي و ادب گفت انگشت نشانه ات را بگذار آنجا. جعبه اي بود تقريباً به اندازه ديکشنري فارسي به انگليسي حييم که در يک گوشه اش دکمه نارنجي خوشرنگي روشن بود. انگشتم را گذاشتم و فشار دادم. هول بودم. گفت فشار نده، راحت بگذار. انگشتم را برداشتم و دوباره راحت گذاشتم. بعد مال آن يکي دستم را هم خواست، تقديم کردم. هيچ چيزي احساس نکردم. خيلي سريع بود. حالا نگو دارند از من انگشت نگاري ميکنند بدون اينکه دستم جوهري شود يا چيزي احساس کنم. البته چون از رنگ نارنجي خوشم ميآيد يک کم لذت هم بردم. يک غروري هم البته به من دست داد که جفت انگشت هاي نشانه ي من توسط سازمان سيا و پنتاگن و اف بي آي به رسميت شناخته ميشد. البته کمي دلخور بودم که چرا باقي انگشت هايم را ننگاريدند. دفعه قبلي که انگشت هايم را با سيستم قبلي نگاريده بودند تا سه هفته رنگ پس ميدادم.

دلم شور ميزد براي شرکت در اين سمينار. من سمينار دوست دارم. در رژيم سابق مرتب در تهران سمينار ترافيک تشکيل ميشد. اصلاً واژه سمينار کمي بعد از ترافيک وارد زبان ما شد. اولين سمينار ترافيک گمان کنم فرداي روزي که اولين اتومبيل وارد ايران شد تشکيل شد. در آن موقع من منهاي 44 سال سن داشتم. آخرين سمينار ترافيک در رژيم قبلي 6ماه پيش از سقوطش بود. مرا به عنوان روزنامه نگاري جوان به آن سمينار دعوت کرده بودند اما به راه بندان خوردم و نرسيدم.

اين بار هم به راه بندان ديگري خوردم. مسئول سفارتي گفت صدور ويزاي من طول ميکشد چون که در ايران به دنيا آمده ام. رويم نشد بگويم امکانات نداشتيم. اما گفتم که اين موضوع مربوط به پنجاه شصت سال پيش است و براي من تازگي ندارد. گفت براي ما مهم است. .... خوشم آمد. خوشم آمد اين که من در کجا به دنيا آمده ام براي آنها مهم بود. ولي چه فايده که مايه ي معطلي بود.
من فرضيه تولدي ديگر يا تناسُخ يا « ري اين کار ني شن» را قبول ندارم وگرنه دفعه بعد سعي ميکنم در سواحل فلوريدا به دنيا بيايم....... به ايران هم برنگردم.

مغز عليل آقاي بن لادن و همدستانش وقتي طرح حمله به برج هاي دوقلوي نيويورک را ميريخت ذره اي به مشکلي که براي من درست ميکند فکر نکرد. قبل از ناين ايلون( 9-11) هم ، من در ايران به دنيا آمده بودم اما قبحش به اندازه ي امروز نبود.
ميتوانم خيلي هاي ديگر را هم متهم کنم که چرا ويزاي من دير شد. اگر آقاي ال گور به اندازه حجت الاسلام کروبي به مخدوش بودن انتخابات خودشان اعتراض ميکرد، يا اگر پدر من، مادر حامله ام را از دهات دارقوز آباد به «ميامي بيچ» ميآورد براي وضع حمل، يا اگر خودم دوهفته زودتر پاسپورتم را فرستاده بودم ....

پشت گيشه، غمگين و ملتمس روزهاي مانده را با انگشت برميشمردم و نگران بودم که آيا به سمينار «هويت ايراني در آئينه ي زمان» ميرسم يا نه؟ آن بانوي ژاپني نما که انگار حوصله اش داشت از دست من سر ميرفت در اين موقع با همان لحن مودب و مهربان سوالي از من کرد که هيچ روا نبود. بهيچوجه انتظار چنين پرسشي را نداشتم. درست که من ايراني بودم ، درست که براي سرعت در ويزاي آمريکا التماس ميکردم اما هيچ روا نبود که آن بانوي مقتدر؛ همه مباني حقوق بشر را زير پا بگذارد و هويت ايراني مرا در اين گوشه از آئينه زمان، زير سوال ببرد...... و جمله اي بگويد که ترجمه روان فارسي اش ميشود « شما که اينقدر عجله داري چرا زودتر نجنبيدي؟»!!
ناگهان احساس کردم تمام ساختمان سفارت آمريکا در لندن با مجسمه ژنرال آيزنهاور در گوشه ميدان را بلند کرده اند دارند ميکوبند توي سر من! .... دنگ ... دنگ ... دنگ ... دنگ . « چرا زودتر نجنبيدي؟» راستي چرا؟ من که اينهمه فرصت داشتم. شش هفت هزارسال آنجا، دوهزار و پانصد سال اينجا، پنجاه شصت سال شخصاً ..... آه. چرا بايد هنوز کارم لنگ يک ويزا باشد؟ و چرا هموطن پناهجوي من براي اينکه به ميهن عزيز برش نگردانند چشم و دهان خود را با نخ و سوزن ميدوزد؟ خوب باباجان تو اگر ميتواني با چشم و دهان دوخته زندگي کني بهترين زندگي را در وطن خودت خواهي داشت!
اما توقع نداشتم آن خانم، انگشت روي اصيل ترين نقطه ضعف من و نياکان باستاني من بگذارد!
آيا ما صبح ها ديرتر از ژاپني ها از خواب برميخيزيم؟ .... آيا غربي ها از وقت پلاستيکي استفاده ميکنند؟ رابطه ي ما با زمان چرا اينجوري است؟ عجبا ! وقتي براي يک بررسي کلي وضع ميهن، از آن پير جهانديده مان پرسيدم فردا را چگونه مي بيني؟ پرسيد فردا چند شنبه است؟ و خود من در جواني روزي که در جستجوي کار، از رئيس کارگاهي شنيدم « امسال کار نداريم، برو سال ديگه بيا »، پرسيدم صبح بيام يا بعد از ظهر؟
زمان در آن منطقه از دنيا معناي ديگري دارد. از وقتي که مردم ميهنم شب خوابيدند و صبح که پا شدند، همسايه آمريکا شده بودند! و از وقتي ديدم دوست من در سوئد براي فرستادن مادرش به کربلا رفته از سفارت آمريکا در استکهلم ويزاي امام حسين بگيرد، جنس زمان باز هم براي من وما تغيير کرده است. خوب، هويت ما هم در آئينه اش تابعي است از همين متغير.

دوستان. اگر ميدانستم شما با اين دقت به حرف هاي من گوش ميدهيد باز هم هرطور شده خودم را ميرساندم. بخصوص که دلم براي همکاران قديمم هماخانم سرشار و پرويزخان کاردان تنگ شده و ديدار دوباره استادان اکابرم آقايان کريمي حکاک و عباس ميلاني را به جان مشتاقم. و ميخواستم استاد بهرام مشيري را براي اولين بار ببينم و بگويم به خاطر شخص شما بالأخره ميخواهم بروم آنتن بشقابي بخرم.
افسوس از ديدار باقي بزرگان شرکت کننده در اين سمينار هم محروم شدم. با سپاس از مهرباني ها و دعوت نامه هاي گرم بنياد مهرگان و الطاف جناب فيروزي و سپاس مخصوص از يار ديرينم پرويز کاردان که اين پيام را با کمترين تپق و لکنت مم مم مم مم ممکن به شيريني خواند.
اين پيام را با دوبند از عاشقانه ترين سروده ام خاتمه ميدهم:

بچه ها اين نقشه ي جغرافياست
بچه ها اين قسمت اسمش آسياست
شکل يک گربه در اينجا آشناست
چشم اين گربه به دنبال شماست
بچه ها اين گربه هه ايران ماست.

بچه ها اين خانه ي اجدادي است
گشته ويران تشنه ي آبادي است
خسته از شلاق استبدادي است
مرهم دردش کمي ... آزادي ... است
بچه ها اين؛ کار فرداي شماست !

 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی