چه عجب از این طرفا؟!
مدتی غیبت بود. سفر بود و ضمناً کارهای انتشار "اصغرآقا"ی اصلی، یعنی کاغذی. که به زودی راه میفتد. این سفرهای خرسندآپ کمدی، هم فال است هم تماشا. خوش امدید. چه عجب از این طرفها!
این دوبیتی را دیشب پریشب در اورنج کانتی در جنوب لس آنجلس اختراع کردم:
آن شنيدستم که در کاشان شبي
زد به شيخي نيش، جرّار عقربي
صبح، تنها نه که عقرب مرده بود
شيخ او را جاي ميگو خورده بود
***
حالا اینک مقالات!
خودکفائي بي خودنمائي
واحد سگ را ميدانستم «قلاده» است، همانطور که واحد چهارپايان «رأس» است و واحد سيگار« نخ» است و واحد شتر«نفر» است. اما واحد توالت نميدانستم چيست!:
" يک مقام آموزش و پرورش گفت در مدارس ايران به تعداد 26هزار «چشمه» توالت نياز داريم."
از اين خبر کوتاه علاوه بر اينکه واحد توالت را ياد ميگيريم، درمييابيم که علماي زبانشناس و واژهپرداز جمهوري اسلامي حريف لغت توالت نشدهاند و سيفون را روي الفاظ خودشان کشيدهاند. مستراح و مَبال را گذاشتهاند و لفظ حوزوي و فقاهتي خلا و بیت الخلا را رها کردهاند به امان خدا و چسبيدهاند به توالتي که از يک طرف غربي است و از يک طرف طاغوتي است و استفاده از آن نشانه همکاري با امپرياليسم جهاني و صهيونيزم بينالمللي هم ميتواند باشد.
خبر ضمناً از کمبود توالت در مدارس ايران حکايت دارد. همان مقام آموزش و پرورش ميگويد: "در شرايط عادي به ازاي هر 40 دانشآموز بايد يک چشمه توالت وجود داشته باشد که در حال حاضر به طور ميانگين به ازاي هر 60هزار دانش آموز ايراني يک چشمه توالت وجود دارد."
يعني طفل نوپاي دبستاني که برود توي صف توالت، يک ماه بعداز اينکه ديپلمش را گرفت نوبت دست به آبش ميرسد.
عجبا سردار سازندگي که مدعي است آنهمه سد روي هر نهري ساخته، فکر نکرده بچه هاي مردم کجا بشاشند. رئيس جمهوري اصلاحات هم خيال ميکرد اگر به بچههائي که از زور شاش به خود ميپيچند لبخند بزند، مشکل رفع ميشود و لبخندش کار صد توالت ميکند.
آقاي احمدينژاد هم چنان سرگرم غني کردن اورانيوم است که فکر شاش بچههاي مردم نيست.
البته اگر خوشبينانه با قضيه برخورد کنيم ميتوانيم اميدوار باشيم که اينها هرکار تازهاي که ميکنند و هر چشمه جديدي که نشان ميدهند، خود قدمي است متواضعانه در راه رفع مشکل از دانشآموزان وطن و والدينشان.
جمهوري اسلامي مثل داروخانه ايست که نفت ندارد!
***
محور مذاکرات آمريکا با آخوندها
يواش يواش، بيآنکه خون شهدا چندان کمرنگ شود، بيآنکه بازماندگان شهدا زياد متوجه شوند، گاماس گاماس آمريکاي جهانخوار و جمهوري اسلامي شروع کرده اند با هم مذاکره کردن. البته که اين مذاکرات صرفاً وصرفاً براي رهائي عراق از بحران و بلاتکليفي است و هيچ ربطي به اورانيوم و نفت و وازلين ندارد.
آمريکاي جهانخوار که نزديکترين دشمن بالقوه و بالفعل جمهوري اسلامي را سرنگون کرده، حالا دارد براي آينده عراق با آخوندها و لباس شخصي هاي جيم الف رأي ميزند. پرزيدنت جرج بوش تصميم دارد عراق را چندان ترقي بدهد و آباد کند که اختلافات داخلي جايش را به صنعت و تکنولژي پيشرفته بدهد و دعواي شيعه و سنّي در منطقه تبديل شود به جنگ توشيبا و سوني. آمريکا ميخواهد اقشار عقبمانده جهان سوم را چنان جلو ببرد و دانش بدهد که به جاي "پنجتن" از انشتين حرف بزنند!
به نظر اگرچه چون کيسه کوچکي از برنج دمسياه ميآيد، اما اين خانمه، خانم رایس، وزير خارجه ايالات متحده است که رفته بوده سيزدهبدر را در بغداد بگذراند، ضمناً رهنمودهائي براي مذاکره با جيمالف، به آن يارو خليلزاي خودشان بدهد.
اما اينها همه ظاهر قضيه است. زير بار اين خبرها نبايد رفت. اوضاع عراق چه ربطي به کشور همسايه دارد که آمريکا بخواهد با جمهوري اسلامي مذاکره کند؟ اوضاع عراق فقط به آمريکا مربوط ميشود، و البته به بريتانيا، و يک مقدار هم آلمان، و مقداري فرانسه، به روسيه هم مربوط ميشود البته. نيوزلند اندکي دور است پس به استراليا بيشتر مربوط است. اوضاع عراق را ميگويم. به نظر من جريان گفتگوي آمريکا و جمهوري اسلامي چيز ديگر است. امريکائيها ميخواهند بدانند پولي را که براي کمک به اپوزيسيون جيمالف در نظر گرفتهاند به چه کساني بدهند؟!
شراکت آمريکا با رژيمهاي دزد که تازگي ندارد، اما اينکه يار قافله اپوزيسيون هم باشد، اين هم تازگي ندارد! گيرم اين رقم هفتاد هشتاد ميليوني که به اپوزيسيون ايراني اختصاص داده، فکر نميکنم براي بيآبرو کردن کل مبارزات آزاديخواهانه و براندازانه کفايت کند. گمان ميکنم امريکا و آخوندها الان بر سر تعيين مبلغي که جمهوري اسلامي بايد روي آن بگذارد دارند چانه ميزنند.
13 فروردين - سن خوزه – کاليفرنيا
***
مصاحبه دانشجوئي
این را اختصاصاً برای نشریه "پیوند" در لس آنجلس نوشتم.پیوند را دفاتر حقوقی دکتر سیروس مشکی منتشر میکند. نشانی ایمیلی:
CyrusMeshki@AOL.com
دختر خانمي دانشجوي ادبيات فارسي، استادشان گفته بود با يک ايراني مصاحبه کند. ايشان مرا آن "يکي" انتخاب کرده بود! زياد مرا نميشناخت. گفت پدر مادرم شما را ميشناسند. گفتم سلام برسان.
قلم کاغذ درآورد و ضبط صوت را روشن کرد وتلفنش را کشيد بيرون چند تا عکس از من گرفت.
- - از چه رنگي خوشتان ميآيد؟
- - وا! من خيال ميکردم اين سوال مال مجله جوانان چهل سال پيش است براي مصاحبه با خانم فروزان! من از چه رنگي خوشم ميآيد؟ خانم جان اولاً من مقداري کور رنگي دارم که اسباب تفريح فاطي خانم است. شبها کفش قهوه را از مشکي تميز نميدهم. يک شب با کفش لنگه به لنگه رفتم مهماني. همه خنديدند. من متوجه نبودم چه عيبي در کفشهايم هست. گفتم تازه يک جفت ديگر هم در منزل دارم!
- بعد هم ببين دخترجان. من با اين سوال مخالفم. به من هم مربوط نيست که خانم فروزان گفته بود زرشکي. سوال بي معني است. مگر آدم ميتواند فقط از يک رنگ يا دو رنگ خوشش بيايد. پديده هاي عالم هرکدام به يک رنگي خوشايند آدم است. مثلاً من آسمان را آبي دوست دارم؛ ليمو را ليموئي، مغزپسته را مغزپستهاي. اگر آسمان ليموئي باشد، دوست ندارم. خصوصاً که قدم به قدم دهنم آب ميفتد.
- مصاحبهگر گفت شما فيلسوف هستيد. گفتم اي واي! فيلسوف شدن به اين راحتي بود و ما يک عمر بيفيلسوفي ميکشيديم. (از فرصت استفاده کردم و پشت بندش گفتم: ) نارنج نميتواند خاکستري باشد. (و اضافه کردم) براش حرف درميارن!
- مصاحب من نوار ضبط صوت را برگرداند و از نو شروع کرد. با پرسشي متفاوت:
- - اگر رئيسجمهوري آمريکا بوديد چه ميکرديد؟
- متواضعانه گفتم: ميشه من معاون رئيسجمهور باشم؟
- رضايت نداد و خواهش کرد اذيت نکنم. گفتم من قصد اذيت کردن شما را ندارم بلکه ميخواهم ملت آمريکا هم کمتر اذيت شود.
- گفت – خير. اگر جاي پرزيدنت بوش بوديد چه ميکرديد؟
- گفتم - از رنگ خون خوشم ميآمد!
- گفت - سوال رنگها منتفي است.از لحاظ سياسي چکار ميکرديد؟
- گفتم – گلف بازي ميکردم. اگر توپم ميفتاد توي سوراخ، به ايران حمله ميکردم!
- باحيرت پرسيد: يعني شما با حمله به ايران موافقيد؟
- گفتم – شما آيا فکر ميکنيد اين پرزيدنت بوش يکبار بتواند توپ را بيندازد توي سوراخ؟ اين بابا نميدانم چه مهارتي دارد که توپش سوراخ را دور ميزند ميرود ميفتد توي درياچه!
- گفت – از اين سوال بگذريم. راجع به عشق چه نظري داريد؟
- گفتم – اگر پرزيدنت آمريکا بودم جرج بوش را مينداختم توي زندان گوانتانامو!
- گفت – سوال قبلي تمام شد. راجع به عشق بگو!
- گفتتم – خيلي هم عشق ميکردم با اين کار.
- سوال را عوض کرد. پرسيد در زندگي امروز چه چيزي افراد خانواده را بيشتر در رابطه قرار ميدهد؟
- گفتم – ريموت کنترل. عبارت "ريموت کنترل را نديدي؟" بيشترين حرفي است که بين افراد خانه رد و بدل ميشود.
- پرسيد - شما تلويزيون زياد مي بيني؟
- گفتم - خير. ولي گاهي ريموت کنترل را قايم ميکنم که از من سوال کنند و ارتباطمان قطع نشود.
- پرسيد – به اينترنت معتاد نشدي؟
- - خير. حمام که ميروم از اينترنت استفاده نميکنم.
- - عجيب است!
- - منتظرم سافتور ِ ليف زدن و کيسه کشيدن با بازار بيايد.
- - فکر ميکنيد عملي باشد؟
- - چرا که نه. کيبورد کيسهاي ميدهند، دست از پهلو ميکني تويش با دگمه هاي الفبا خودت را کيسه ميکشي. البته قبلاً اندازه دگمهها و بافت کيسه را روي کامپيوتر تعيين ميکني. ماوس هم نقش سنگپا را بازي ميکند. دوربين را هم زوم ميکني گوله گوله چرکت را روي مونيتور نشان ميدهد! دوستانت هم ميتوانند از طريق اينترنت در سراسر دنيا استحمامت را تماشا کنند.
- گفت شما چه خيالپرداز خوبي هستيد.
- گفتم دخترجان. دو دقيقه پيش فيلسوف بودم، حالا خيالپرداز شدم؟!
- گفت – فرقي نميکند. چه جور زني را دوست داري؟
- گفتم – زنان دوست داشتني را!
- پرسيد – پيامي براي مردم دنيا نداريد؟
- گفتم – اين مصاحبه را که همه نخواهند خواند غير استادت. يک پيام براي او دارم. آهاي استادجان يک نمره خوبي به اين دختر بده. ضمناً بهش بگو براي مصاحبه با من لازم نبود بويفرند آمريکائيش را همراه بياورد. طفلکي زبان نفهم حوصلهاش سر رفت از فارسي حرف زدن ما!
- دخترک خنديد و دفتر و دستک و ضبط صوتش را جمع کرد و رفتند.
- لحظه آخر جوانک قلدر آمريکائي برگشت با فارسي سليس گفت:
- - ولي من زبان نفهم نيستم. طفلکي هم نيستم!!
- با دسنپاچگي و يکه خورده گفتم « ساري ... ساري »
- گفت – از ساري رد شدي، نزديکاي سبزواري!!