رضا سهرابي و قيصر و من!
من فیلم سینمائی کم دیده ام چونکه یا اوائلش خوابم میبرد یا ذهنم میرود یک جای دیگر. فیلم را نگاه میکنم ولی نمی بینم!
این مقدمه ربطی به آنچه میخواهم بگویم ندارد! چندی پیش کتابی به دستم رسید از مؤلفی به نام ایرج صابری که منتقدین و نقدنویسان سینمائی ایران را از آغاز معرفی کرده بود . «قلم بر پرده نقره ای» بود گمانم اسم کتاب.
ورق زدنش تجدید خاطرات جوانی بود که عکس و شرح حال همدوره های روزنامه نگاری ما را داشت و البته پیش از ما را هم.
در میان آنها رضاسهرابی هم بود که من از هزارسال پیش میشناختمش. آن روزها که فیلم «قیصر» بر پرده آمده، رضا قلمزنی نوپا بوده و آنچه در این کتاب درباره او نوشته شده شاید امروز هم میتواند برای او برگه افتخار باشد.
در آن روزگاری که تقریباً همه فیلم شناسان و نقد نویسان سینمای ایران یکپارچه به تحسین قیصر قلمفرسائی کرده بودند، این نوجوان فیلم شناس با آن موج نرفته بود و سیل قیصر او را نبرده و شروع کرده ایراد های فنی و ضعف های سینمائی فیلم را فهرست کردن. که البته ایراد گیری هایش به معنی نفی ارزش های فیلم نبود.
رضا سهرابی - که از همان سال ها در زمینه سینمانویسی و نقد فیلم در مطبوعات ایران نامور شد - را در سفر اخیر در آتلانتای جورجیا دیدم. همانطور ساده و آرام و «آب زیر کاه». (به معنی مثبتش که می بیند و میفهمد و خود را بروز نمیدهد، مگر وقتی که مناسبتی پیش بیاید که من ندیدم پیش بیاید!)
دوهفته پیش من رفتم به یک مهمانی در لندن که اکبر گنجی هم آنجا میبوده و زودتر رفته بود. (قرار نبود راجع به اکبر گنجی دیگر ننویسم؟ ممکن هم هست قراری که خودم گذاشتم بشکنم، اما عجالتاً هرجا نام گنجی میآید معنیش این نیست که در باره ی اوست.)
جوّ مهمانی گنجی زده بود و ورود من پذیرائی و تهاجم را یکجا نصیبم کرد! که بفرما چای، چرا به گنجی حمله کردی؟، ویسکی بریزم، چرا گفتی او پاسدار بوده؟ غذا را گرم کنیم یا بیت آخر شعرت را از روی اینترنت برمیداری؟
من گرسنه و تشته و بهت زده بودم. خانم دکتر شاداب وجدی به دادم رسید که «شعری را که شاعر میگوید دیگر نمیتواند دستش بزند!». بالأخره یکی پیدا شد که من گیلاسم را به سلامتی او بروم بالا!
یاد رضا سهرابی افتادم که گفته بود بالای چشم قیصر ابروست و لابد به موقعش تاوانش را هم داده بود. یاد قیصر افتادم، در محاصره جماعتی «قیصرزده»، هرچند که استخوان خرد کرده های سیاسی بودند. انسان های شریف که معاشران عزیز منند و خیلی هایشان مو در زندان سفید کرده یا ریخته بودند!
پاسخ های من و گذشت دقایق، آرام آرام جوّ را کمرنگ کرد و جماعت به خود آمد. بعضی ها موقع خداحافظی بیخ گوشم گفتند که با فلان درصد از حرفهایم موافقند. (میانگینش هفتاد شد.)
منظورم ذکرخیری از رضاسهرابی عزیز بود. منظور دیگری نداشتم.
***
یکی از دوستان از یکی از شخصیت های صاحب نام ملّی نقل میکرد که گلایه داشت که چرا اکبر گنجی را پوینده ی راه نلسون ماندلا و گاندی و نهرو ... میدانند امّا نه خودش و نه هوادارانش از نمونه ی ایرانی ی این مقوله یعنی «دکتر مصدق» نام نمیبرند؟
به این دوستم گفتم به آن شخصیت ملّی بگو «این جای تشکّرت است؟»
***
سرم گیج است و مغزم مات و مبهوت
دلم چون مرده افتاده به تابوت
صدائی در درونم ناله دارد:
که ای واحسرتا بیروت، بیروت
**
سايت تازه «پيوند خرسندي» ، نگاه يک جوان روشنفکر ايراني به دنياي امروز است. (به انگليسي است). البته لطف کرده يکي از انشاهاي صادق صداقت (بهار را شرح دهيد) را هم ترجمه کرده و گذاشته.http://www.soulbean.wordpress.com