اين مني هستم که ميد.اين. بيژنم!
چندي پيش در سفر آمريکا، با بيژن پاکزاد، بيژن معروف، آشنا شدم که خواننده و دوستدار نوشته هاي من است. در بوتيکش بدون وقت قبلي! از من پذيرائي کرد و کت و کلاه و پيراهني از توليدات مخصوص خودش را به من هديه کرد که بايد صله اي باشد بابت يادداشت هاي علم، که خيلي دوست دارد.
بيژن که خرسندآپ کمدي را ديده بود تأکيد کرد که اين پوشاک را براي روي صحنه ي من «انتخاب» کرده است. بالا و پائين بوتيکش را نشانم داد که موزه ي شيکپوشان جهان است. با هم عکس گرفتيم و با منيژه خانم عزيز، همکارش و با کارمندانش.
روز ديگر که رفتم کت را بگيرم(مانده بود براي کوتاه شدن آستين ها) عکس قاب شده خود را کنار مشتري هاي سرشناس بيژن يافتم. جرج بوش، ملک عبدالله، خوان کارلوس .... اينها کي خيال ميکردند يک روز عکسشان کنار عکس هادي خرسندي باشد. (شوخي نميکنم).
روزي که جرج بوش ديگر رئيس جمهور نيست و خوان کارلوس ديگر پادشاه نيست، من هنوز در مقام خود باقي ام. شايد ترقي هم کرده باشم! در آن روز ملک عبدالله و ژاک شيراک و بوش ..... و غيره تنها افتخارشان اين خواهد بود که پيراهنشان با من در يک بوتيک دوخته ميشود: بيژن!
این منم، بعله منم، آری منم
این منی هستم که «مید- این بیژن» ام
داخل این رخت و زیر این کلاه
خوب اگر دقت کنی، باری منم
این کت از بس قیمتش باشد گران
خود نمیرفت آن اوائل بر تنم
هست قدری بیشتر از نرخ کت
قیمت ابریشمین پیراهنم
ارزش شاپو بر آن افزوده ام
حال، با ارزشترین انسان منم
گفت بیژن: توی ویترینم بمان
چونکه من دنبال چون تو مانکنم!
***
گفتم ای استاد عطر و البسه
جان بیژن، تا همینجایش بسه
من کجا و این کلاه و این لباس
شهرتت را شکر، ذوقت را سپاس
من که دانی، طنزگوئی خاکیم
از تجمل، شیکپوشی، شاکیم
خود تو میدانی که هادی ساده است
امتحان سادگی هم داده است
پاکزادا!، بیژنا!، من شاعرم
چیست این شاپو؟ مگر گادفادرم؟
پاک یک شخص دگر کردی مرا
کلاً از شکلم درآوردی مرا
زردی کت نیز یاری کرده است
بنده را شکل قناری کرده است
گفت بیژن: یا گرفتستی جنون
یا ندیدستی قناری تاکنون!
هرچه باشد، واقعاً زیبا شدی
شکل اعلیحضرت دنیا شدی
گفتم امّا گفت سعدی در کتاب
رخت زیبا هیچ ناید در حساب
تن ز جان یابد شرافت نه لباس
خوانده بودم سال پنجم در کلاس
گفت بیژن: این سخن ها از بَرَم
جمله را بشنیده ام از مادرم!
نه خودت را بهر بیژن لوس کن
نه که معنای سخن معکوس کن
این دو معنی نیست با هم در تضاد
هیچکس با رخت از مادر نزاد
پس بشر باید بپوشد جامه ای
خاصه چون اجرا کند برنامه ای!
رخت من وقتی که در بر میکنی
آنچنان را آنچنان تر میکنی
جان شریف و تن میان رخت شیک
اینهمه داری تو از خودکار بیک!
چون که با طنزت نمودی ولوله
بهر تو از جانب من این صله
حیف، سعدی نیست زنده این زمان
تا ز طنز تو بخندد بی امان
هم بخواند شعرهای چاپی ات
هم ببیند کار استندآپی ات
وانگهت گوید به زیبائی بکوش
بیژن ار کت میدهد فوری بپوش
گویدت من سعدی شیراریم
عاشق زیبائی و طنازیم
تا که رخت از بیژن است و تن ز تو
میدرخشد روی صحنه طنز تو
گفت بیژن این لباس کار توست
باب صحنه با قر و اطوار توست
چون ز صحنه باز میگردی درآر!
باز در صحنه بپوشش وقت کار
گفتم اما رخت کار این روزها
نیست جز عمامه و غیر از عبا
کار میخواهی کنی در مافیا
یا خبرچین باشی از بهر سیا
یا زنی را بهر مردی رهگذر
صیغه سازی با وجوهی مختصر
شغل عالی، شغل دانی، هر دو تا
میشود مقدور از لطف عبا
از عبا بهتر لباس کار نیست
میل ما جز بر کت و شلوار نیست!
گفت بیژن « پس مبارک بر تو باد
این لباس قیمتش خیلی زیاد!
رام گشتی توی کت بالأخره
وقت رفتن، کاپشنت یادت نره!»