شبي که من کاج شدم
يک سال، شب کريسمس بچهها را غافلگير کردم. راستش از کاجهايي که با چراغهاي کوچک و رنگارنگ پشت پنجره مردم ميديدم، خوشم آمده بود. يک مقدار احساساتي شده بودم. تازه ميفهميدم بچهها چه ميکشند. هر چه فکر کردم ديدم هيچ خطري نياکان باستاني و افتخارات ملي مرا تهديد نميکند. ديدم يک کاج، کوچکتر از آن است که تاريخ و تمدن مرا زير سوال ببرد. حتي فکر کردم آحاد نياکان باستاني هم اگر الان در لندن بودند، چه بسا کاجي روشن ميکردند. نادر شاه جواهراتي را که از هند آورده بود به آن ميآويخت و عادلشاه، بيضههاي بريدۀ آقامحمدخان را....
کريسمس نزديک است. اگر بچه داريد، اين را بخوانيد. يک دوست هنرمند و خوش بياني در سايتش آن را خوانده. البته با من صحبتش را کرده بود. فرصت نکردم گوش بدهم ولي طرف حرفه ايست، نوشته اش هم که عشق من است.
http://www.parand.se/ketab-h-khorsandi.htm