دوشنبه 1 ژانويه
تلفنها و ديد وبازديدهاي نوروزي! کمکم به کلي خارجي شدهايم! هيچوقت براي دلخوش بودن بيموقع نيست. ديروز عيد قربان بود، امروز اول ذيحجه است و فردا دوازدهم دي. هيچکدامش هيچ معناي بخصوصي ندارد. مگر اينکه روز ديدار يار باشد!
صدام را کشتند. جرمش جنايت در حق مردم بود، اما دولت کشتش. دولتها کشتندش. اگر به مردم واميگذاشتند، من که حاضر نبودم طناب به گردنش بياندازم، حتي اگر صدام عزيزترين کسانم را کشته بود. اولاً که سالها گذشته بود و در ثاني اينکه اين بينوا بچههاي خودش را هم کشته بودند و ديگر صدامي نبود که قابل کشتن باشد.
حسين زنگ زد عيدديدني! همان صداي آشناي اولين و آخرين راديوي فارسي و ايراني در لندن که حالا صدايش از جاي گرم درميآيد! راديو فردا !
گفت ميروي وين، با پراگ چهارساعت بيشتر نيست. بيا پيش ما. گفتم نميرسم عزيز اما از آمدن پارسالم خاطرهي خوشي دارم. از پذيرائي شيرين حسين و ديدار دوستان و سلام بر آشنايان تازه و تازه نفس و رواني بخش فارسي راديو فردا که چقدر با بخش فارسي بوگندوي بيبيسي توفير داشت. به اجراي اولين "خرسندآپ کمدي" اختصاصي دعوت شده بودم، براي فردائيها و همکاران تاجيک و افغانشان. دومين برنامهي اختصاصي را چندي بعد به دعوت بانک بزرگ "ولزفارگو" در لسانجلس داشتم.
عصري دو سه تن جواناني آمدند دانشجو و در علم و هنر ماجراجو. يکيشان کيارستمي را فيلمساز نميدانست و يکيشان (شايد همان يکيشان!) لُغُز ميخواند که مسلم منصوري تا چهار سال پيش "رم" فليني را نديده بود. گفتم مگر چارلي چاپلين فيلمهاي فليني را ديده بود؟!! کوتاه نيامد، گفتم مگر خود فليني فيلم خودش را قبل از ساختن ديده بود؟ هنر که اين حرفها را ندارد.خلاصه آن دونفر هم کمک کردند تا فتوايش را در مورد مسلم منصوري که من حرفش را پيش کشيده بودم پس گرفت! راجع به کيارستمي هم يک تخفيفهائي داد و در مجموع قبول کرد به شيريني که تند رفته. قبلش به ابراهيم حاتميکيا گير داده بود که من نميشناسم. گفتند فيلمي ساخته راجع به جنگ که پدري مين در زمين گذاشته بوده و سالها بعد دخترش که حالا باستانشناس شده پايش را روي آن مين از دست داده و به پدرش ميگويد ما جنگ نميخواهيم. ما مثل شما دنبال جنگ نيستيم.
اين يکي دفاع ميکرد که چه فيلم ضد جنگ زيبائي است که از زبان نسل امروز به طرفداران احمق احمدينژاد ميگويد نبايد جنگ را دامن زد. آن يکي ميگفت اين اصلاً فيلم نيست. بالأخره رضايت داد که فيلم هست ولي سينما نيست.
جلسه که در آشپزخانهي ما تشکيل شده بود تا وقتي من ظرفهاي ظهر را شستم و چاي دوم را برايشان ريختم ادامه داشت و به خوبي و خوشي با تجليل ما چهار پنج نفر از بهرام بيضائي پايان گرفت. آدم اگر اعصاب داشته باشد کلي از اين جوانها چيز ياد ميگيرد. تازه شراب و شکلات هم آورده بودند.
يکشنبه 31 دسامبر
مصاحبهي زندهي تلفني با راديو قاصدک بعد از ظهرم را زيبا کرد. سماخانم در خواندن شعر عشق با من همکاري کرد و چه صداي زيبائي. قبلاً قرارش را نداشتيم. برنامهي زنده همين سيّال بودنش خوب است.
شب دو مهمان عزيز داشتم. نيکا و نيوشا. اين دو خواهر هفت و هشت ساله، هر يکي دو ماهي مهمان من ميشوند. قصد داشتم ببرمشان مکدونالد اما امروز از 4 بسته بود. دوست دارند که من باهاشان گل يا پوچ بازي کنم. باباشان هم هست. هميشه سر يارگيري قدري دعوا داريم.
سه چهار هفته پيش ساعت چهار صبح ده دوازده پليس زن و مرد و قلدر به خانهي اينها هجوم ميآورند و سهتائيشان را از خواب ميپرانند و مياندازند توي ماشين زندان و ميبرند فرودگاه که برگردانند ايران! يکشنبهاي که نه به وکيل دسترسي هست و نه به دادرس. برايشان در پرواز BA دوشنبه جا رزرو کرده بودند. جماعتي دست به کار شديم. البته من نتوانستم کاري بکنم اما خوشبختانه اقداماتي انجام شد تا نفرستندشان و موقتاً پرستوهاي کوچولوي نازنين و غمگين به خانههاشان برگردند.
caseشان، يعني مورد اصرارشان به ماندن در لندن، الفتي است که در اينجا با خالهشان دارند که بعد از مرگ مادر جوانشان از سرطان، بوي مادر ميدهد. آنها دوري محلهاي از خاله و شوهر و بچههايش را هم به سختي تحمل ميکنند.
در بازداشتگاهي که دو روز ميبودهاند به آنها محبت شده بود. سرانجام جلوههاي حقوقبشري، به جنگ قانون خشن و بيترحم آمد، و برنامهاي که يکماه روي آن کار شده بود و تقريباً سي پاسبان و افسر و کارمند درگيرش بودند، به مدد قانون، پاياني معکوس يافت و اين بار عدهاي ديگر از مأموران، با چهرهاي متفاوت از حملهگران سحرگاهي، با محبت و مهرباني و احترام، آنها را به خانه بازگرداندند. اينها همه حقوقبگيران يک دولت و حکومت بودند. اينست دمکراسي.
وقتي صداي بيتاخانم را روي پيامگير شنيدم که از دفتر وکيلي که پيگير ماجرا بود، خبر خوش داد که "چون شما خيلي ناراحت بوديد خواستم خبر بدهم که بچهها را نميفرستند"..... ميدانيد چه حالي شدم؟ خودم نميدانم!
بله دمکراسي غربي اين است، اما هميشه کار نميکند. مثلاً وقتي قرار است صدام حسين را به قتل برسانند تا خيلي حرفها با او به گور برود، نه واتيکان و نه حقوقبشر و نه هيچ نهاد و قانوني جلودارشان نيست. آن دو نفر نقابداري که طناب به گردن صدام انداختند، بوش و بلر نبودند؟
شنبه 30دسامبر - 9 دي
اول تشکر از آزيتاخانوم که اين سايت را هر روز ور ميرود و جاافتادهترش ميکند. استاد اين کار است و تجربه کردن بيشتر را دوست ميدارد! از الطاف آزيتائي اينکه اين خاطرات ناقابل ستون خودش را پيدا کرد.
امروز غمگين بودم بابت آدمکشي. يک عده صدام تازه نفس عراقي و آمريکائي، يک صدام سابق و بدبخت و مفلوک را به قتل رساندند. آدمي که ديگر آزاري براي هيچکس نداشت.
يک نفر جنايت کرده بود، داشتند اعدامش ميکردند. پرسيد چرا؟ گفتند براي اينکه ديگران عبرت بگيرند. گفت ديگران که مثل من فاسد نيستند و کار بد نميکنند. چرا آنها را اعدام نميکنيد که من عبرت بگيرم!
از صبح در فکر مصاحبه تلفني امروز عصر با خانم هما سرشار بودم. خوب برگزار شد. فردا هم راديو قاصدک تلفن ميزند. سماخانوم شورائي دستور مصاحبه را هم صادر کردهاست: شعر "عشق را تعريف کن" را خواسته است بخوانم. اميدوارم بخوانم! اين خانم هم يکي از بهترين راديوهاي اروپا را دارد.
نميدانم شعر عشق در سايت هست يا نه؟
گفته بودي عشق را تعريف کن
حال بشنو، گوش خود را قيف کن ....
اگر اينجا نباشد بعداً ميگذارمش.
امشب ميهماني ميروم. تقريباً تنها محفلي است در لندن که راه دستم هست با آدمهائي که تکرار ميشوند و تکراري نميشوند. حرفها بيگمان راجع به صدام خواهد بود. من هم خواهم گفت که در دنيائي که نکبت وجود بوش و بلر و احمدينژاد و خاتمي و خامنهاي و پوتين و رفسنجاني را تحمل ميکند، فقط صدام زيادي بود؟ آيا بقيهي اين آقايان و اون خانمه (کنداليزا) امتحان جاي صدام بودن و صدام نشدن را دادهاند؟
پرزيدنت بوش چکاره است که در اخبار آمده "وقتي خبر اعدام صدام را شنيد، رفت خوابيد!". دعوا خصوصي شده بود. حالم از اين بوش به هم ميخورد.
امشب با دوستان يکدل خوش خواهد گذشت. جاي شما خالي خواهد بود. جاي نازي هم خاليست که اين دومين ژانويه است که غيبت دارد. وقتي بود همه شور و حال و شوخي و شيريني بود و وقتي رفت چه تلخ رفت. در بمبگذاري قطار زيرزميني لندن.
نازي که رفت زندگي نادر از هم پاشيد. بچهها هم رفتند دنبال تحصيل و خانه نزديک دانشگاه. نادر هم ديگر نتوانست در آن خانه بماند. امشب اميدي ميبينمش. ("اميدي" را به جاي انشاالله ميآورم. همهي فکرهايش را هم کردهام)
نازي و آنها که همراهش کشته شدند قرباني اطاعت کورکورانه از مذهب شدند. مذهبي که پيامبرش امامخميني است، امام اولش بوش، امام آخرش بلر، امام غايبش بن لادن و امتش همان بيچارههائي که بمب گذاشتند.
(چشم آزيتاجان، از فردا کوتاهتر مينويسم)
=====================
جمعه شب
مسعود رفت. اميدوارم توي فرودگاه يخهاش را نگيرند که چرا يک روز بيشتر ماندي و بليت اضافه خريدي و ولخرجي کردي؟ نکند بنلادن برايت بليت ميخرد. مسخرهها!
دسته دسته جوانها دارند با پاسپورت قلابي وارد ميشوند آنوقت گير ميدهند به دکتر ما و وقتش را ميگيرند که چرا چمدان همراهت نيست؟ خوب چمدان نياورده که معطل نشود!
سر ناهار محمود هم آمد و توي هير و وير غذا درست کردن من ميگفت چرا نوشته بودي که شطرنج از من بردي؟ گفتم بهش پيش هرکس که ميخواهي نوشتهي مرا تکذيب کن، اما به خودم ديگر دروغ نگو. شطرنج را چيد که بيا. گفتم ميبيني که دستم بند است. آمد توي آشپزخانه که من حرکت اولم را کردهام......لا اله ال الله (آريانژادها و پارسيسرشتها و نژادپرستهاي ايراني هنوز معادل فارسي لااله ال الله را اعلام نکردهاند. چيزي باشد که معني هم نداشته باشد چه بهتر ولي وقتي آدم دارد برنج دم ميکند و مسافرش بايد به موقع ناهار بخورد و کبابش دارد ميسوزد، بتواند عصبانيت آدم را در مقابل آدمي که ميخواهد شطرنج انتقامي بزند، جواب بدهد.) دوباره گفت بيا تا پلو دم ميکشد .... پخژگسشک مزدشواستا (عجالتاً جاي لااله ال الله ولي آن مزّه را نميدهد.) رفتم سر ميز با عصبانيت مهره ها را حرکت دادم. دو دقيقه نشد که شاه من وسط ميدان در محاصرهي فيل و اسب و وزير دشمن، چنان وضعيتي پيدا کرد که دل دکتر مسعود براي من و شاه با هم ميسوخت. يک دقيقه نشد که من با چنان سرعتي قضايا را رفع و رجوع کردم که محمود غافلگيرانه و البته عاقلانه تسليم شد و گفت حالا ميتواني در اينترنت بنويسي.
سر ناهار ماست و موسير را بيشتر از ماست و خيار تحويل ميگرفتم و تعارفش ميکردم. علت پرسيدند گفتم خاصيتهاي فراواني درباره موسير خواندهام اما درباره خيار تا به حال به خاصيتي برنخوردهام. محمود گفت خاصيت خيار، البته آن خيارهاي ترد و کوچک ايران که وقتي ميشکافتي عطرش بلند ميشد، اين بود که ملت، ودکا و ويسکي که ميخوردند با دو سه گاز ِ خيار، ديگر پاسدارها بوي مشروب را نميفهميدند.
محمود ادامه داد: تا مدتي هرکس را دهانش بوي خيار ميداد دستگير ميکردند!
قرار شد محمود و دوست ديگري، گيتي که براي ديدن دکتر آمده بود، مسعود را برسانند و من ظرفها را جمع کنم و بشويم. موقع خداحافظي مسعود غمگين شدم. محمود انگار دلش سوخت. گفت ميخواهي تو هم بيا فرودگاه، برت ميگردانيم. گفتم نه، يکبار هم توي فرودگاه غمگين ميشوم، صرف نميکند.
رفتند و من احساس ميکردم دوستي که 48ساعت به من چسبيده بود حالا که ناگهان کنده شده، تعادلم را بهم زده. با چه وزّارياتي جمع کردم و شستم و خوابيدم در بعد از ظهر غمگين روزهاي بلاتکليف بين کريسمس و سال نو که نه دائر است و نه تعطيل.
تا خوابم نبرده بود به اين فکر ميکردم که آيا صدام حسين را اعدام ميکنند؟ چاق کردن قالي کوتاه مدت به اميد خواباندن قالي درازمدت؟ در کاخ سفيد الان چه محشر دمکراتيکي است! دارند تصميم ميگيرند که آيا دولت عراق صدام را اعدام کند يا نه؟! من و برادرم قبلش تلفني تصميم گرفته بوديم کاش صدام خودکشي کرده بود!
ياد مصاحبهي چندي پيشم با راديو فردا افتادم که اگر من با اعدام صدام موافق هم باشم، کو آن صدام ديکتاتور قدرقدرت آدمکش؟ اين آدم مفلوک و درماندهاي که دارد شلوار خودش را ميشويد آن صدامي که بايد اعدام ميشد نيست.
------------------------------------------
پنجشنبه شب
امروز فهميدم بايد خاطرهي هر روز را بالاي روز قبل بگذارم نه زيرش. ديشب نميدانستم. خوب است که آدم هر روز يک چيز تازه ياد بگيرد. ضمناً دارم فکر ميکنم اگر قرار است بنويسم فلان رفيقم آمد و چي گفت و چطور شد، چه فايدهاي دارد؟ مگر اينکه آمدنش يک خاصيتي داشنه باشد.
امروز با مسعود رفتيم چند ساعتي پيش دوستي که سبزي پلو ماهي درست کرده بود کلي تلويزيون صداي آمريکا تماشا کرديم. فيلم حج امسال را نشان ميداد که هزاران هزار آدم عاقل و بالغ دور خانهي کعبه ميگشتند. "عاقل و بالغ"اند که آنقدر پول درآوردهند تا "مستطيع" شدهاند براي سفر حج. چقدر به درگاه پروردگار دعا کردم که اين بندگان خاص خدا زير دست و پاي همديگر له نشوند. گوينده گفت که پارسال در مراسم سنگ زدن به شيطان سيصد و شصت حاجي زير دست و پا به ابديت پيوستهاند.
چه جوري ميشود که يک حاجي پايش را بگذارد روي يک حاجي ديگر و او را لگد کند و از رويش رد شود؟ در حاليکه هنوز نه خودش به درستي حاجي شده نه آن يکي. و از نظر قانوني هردوشان "زائر" حساب ميشوند.
آنهم براي چي؟ براي سنگ زدن به شيطان؟ براي ريگ پرتاب کردن به يک سنگ ديگر؟
ظاهراً در محضر باريتعالا، شعور جائي ندارد.
=================
-----------------------------------
دوستم از ايران خبر داد که الزايمر گرفته. (همان فراموشي)
از کار بيکارش کردهاند و حالا خانهنشين شده دارد خاطرات مينويسد!
من هم تشويق شدم که روزي يکي دوخط بنويسم.
سهشنبه شب
اعتياد به کامپيوتر دارد ديوانهام ميکند. صدبار خاموشش ميکنم. صد و يکبار بهانهاي پيدا ميکنم روشنش ميکنم.
امروز يکي از مهمانان آمد سرش ايميلش را چک کند. کامپيوتر قاطي کرد و کراش کرد و فريز شد. من آمدم يک دست زدم راه افتاد. مثل اينکه اين هم به من معتاد شده.
دوستم مهندس برنامهريزي است. ميگويد کامپيوتر روح دارد. ميگويد گاهي ميشود باهاش چانه زد. ميگويد ويروس ميروس هم مزخرف است، بعضي وقتها جن ميرود توي وجودش.
گفتم اين شوخيها را نکن که در ايران جدي ميگيرند. گفت جدي هم هست. گفت کامپيوتري که اجنه واردش شده بايد سه بار فرو کنند توي آب کُر ........
بعدش بروند يکي ديگر بخرند!
--------------------------------------
چهارشنبه شب
امروز 3 دست شطرنج از محمود بردم. به سختي و بدبختي. محمود يکي از برجستهترين شطرنجبازهاي ايراني در بريتانياست.
غروب رفتم دکتر مسعود را از فرودگاه لوتون آوردم. مسعود يکي از برجستهترين چشمپزشکان سوئذ است. پارکينگ براي سوار کردن مسافر ذده دقيقهي اول مجاني بود. سر يازده دقيقه ميشد 5پوند. سر 16دقيقه 25پوند! سه چهاربار رفتم توي محوطه و قبل از 10دقيقه زدم بيرون! بيخودي بيرون از محوطه دور ميزدم و بنزين ميسوزاندم و هوا را کثيف ميکردم تا دکتر برسد.
بالأخره تلفن زد که آقا آدرست را ميخواهند. تلفن را داد به افسره. نشاني منزل را دادم. پرسيدم چقدر طول دارد تا رفيقم بيايد که من بيخودي پول ندهم. خنديد و گفت 3دقيقه.
دکتر که آمد گفت راحت از پاسپورت کنترل رد شده بودم که دم گمرک طرف گير داد. دختري در يونيفورم. پرسيد از کجا ميآئي؟ گفتم تازه دارم ميرم. گفت چرا بار و چمدان و ساک نداري؟ گفتم داشتم، گذاشتم خانهي شهرام. (قبلش رفته بود هلند) گفت کجا ميروي؟ گفتم منزل دوستم. گفت خانهاش کجاست؟ گفتم نميدانم . گفت صبر کن. رفت و يک لباس شخصي درشتي آمد. به او گفتم دوستم بيرون منتظر من است. اسمت را پرسيد. گفتم هادي خرسندي. نشناخت. همان موقع تلفن کردم که نشاني را دادي. بعد که راهي شدم از من خيلي معذرت خواست و دست داد و گفت دکتر ميبخشي که وقتت را گرفتيم ولي نميپرسي چرا جلوت را گرفتيم؟ گفتم نه. خوشم ميآيد که اينقدر سخت ميگيريد. آدم احساس امنيت ميکند. گفت ديديم بار و بنديل نداري، نميداني هم کجا ميروي.
گفتم راست گفته. هر تروريستي هم که باشد اقلاً يک بطر ويسکي براي رفيقش همراه دارد و اينطور دست خالي سفر نميکند حتي اگر بخواهد فردا ظهر برگردد.
سر راه يک بطر ويسکي براي مسافرمان خريدم، يک پيتزا هم از قاسم گرفتم رفتيم منزل آقا فريد. خوش گذشت و فريد اصرار کرد دکتر را شب نگهدارد. مسعود هم خسته و شنگول بدش نميآمد بماند. من ديدم دارم قافيه را ميبازم و مهمان را از دست ميدهم. گفتم من به پليس فرودگاه گفتهام شب در آدرس ما خواهد بود. فريد جان اگر خيلي اصرار داري صبح ببرش فرودگاه آدرسش را عوض کن! کلي خنديديم. موقعي خندهمان بند آمد که دکتر گفت نگران نباشيد. امور سکيوريتي به آنجاها هم خواهد رسيد.
بقيه شب را به صحبت دربارهي تنگتر شدن هر روزهي حلقه امنيتي گذشت. من که عقيده دارم اينها مقدار زيادي حقهبازيهاي بوش و بلر است براي ترس ريختن در دل مردم و توجيه حملهشان به افغانستان و عراق. وگرنه کدام سازمان امنيتي يک شب خوابنما ميشود که کامپيوتر لپتاپ را نبايد برد توي هواپيما و دو روز بعد اشکالش برطرف ميشود؟
امامخميني گفت ماهي اوزون برون حرام است چون فلس ندارد. يک شب تا صبح دانشمندان اسلامي نميدانم توي آزمايشگاه چکار کردند با يک اوزونبرون که دم دمهاي صبح يک فلس در کونش درآمده بود، قيافهاش هم شده بود مثل رامين جهانبگلو.
ظاهراً لپتاپها هم يکي دو روز بعد فلسشان درآمده بود!
------
توي راه که ميرفتم اين قطعه را سرودم که گمان کنم زيباترين سرودهام در سال 2006 باشد. آنقدر زمزمهاش کردم که دکتر مسعود هم ار بر شد:
بگفتا : اگر بازگردي به ميهن ،
چه بسيار شادي کني جان هادي
بگفتم که برگشتن من به ايران
ندارد در اين دوره امکان شادي
مرا آن زمان شادي آغاز گردد
عزيزا ، که ايران به من باز گردد !