ناخنک به پستو توسط صغری خانم
مصاحبه دانشجوئي
این را اختصاصاً برای نشریه "پیوند" در لس آنجلس نوشتم. پیوند را دفاتر حقوقی دکتر سیروس مشکی منتشر میکند.
دختر خانمي دانشجوي ادبيات فارسي، استادشان گفته بود با يک ايراني مصاحبه کند. ايشان مرا آن "يکي" انتخاب کرده بود! زياد مرا نميشناخت. گفت پدر مادرم شما را ميشناسند. گفتم سلام برسان.
قلم کاغذ درآورد و ضبط صوت را روشن کرد وتلفنش را کشيد بيرون چند تا عکس از من گرفت.
- از چه رنگي خوشتان ميآيد؟
- وا! من خيال ميکردم اين سوال مال مجله جوانان چهل سال پيش است براي مصاحبه با خانم فروزان! من از چه رنگي خوشم ميآيد؟ خانم جان اولاً من مقداري کور رنگي دارم که اسباب تفريح فاطي خانم است. شبها کفش قهوه را از مشکي تميز نميدهم. يک شب با کفش لنگه به لنگه رفتم مهماني. همه خنديدند. من متوجه نبودم چه عيبي در کفشهايم هست. گفتم تازه يک جفت ديگر هم در منزل دارم!
- بعد هم ببين دخترجان. من با اين سوال مخالفم. به من هم مربوط نيست که خانم فروزان گفته بود زرشکي. سوال بي معني است. مگر آدم ميتواند فقط از يک رنگ يا دو رنگ خوشش بيايد. پديده هاي عالم هرکدام به يک رنگي خوشايند آدم است. مثلاً من آسمان را آبي دوست دارم؛ ليمو را ليموئي، مغزپسته را مغزپستهاي. اگر آسمان ليموئي باشد، دوست ندارم. خصوصاً که قدم به قدم دهنم آب ميفتد.
- مصاحبهگر گفت شما فيلسوف هستيد. گفتم اي واي! فيلسوف شدن به اين راحتي بود و ما يک عمر بيفيلسوفي ميکشيديم. (از فرصت استفاده کردم و پشت بندش گفتم: ) نارنج نميتواند خاکستري باشد. (و اضافه کردم) براش حرف درميارن!
- مصاحب من نوار ضبط صوت را برگرداند و از نو شروع کرد. با پرسشي متفاوت:
- - اگر رئيسجمهوري آمريکا بوديد چه ميکرديد؟
- متواضعانه گفتم: ميشه من معاون رئيسجمهور باشم؟
- رضايت نداد و خواهش کرد اذيت نکنم. گفتم من قصد اذيت کردن شما را ندارم بلکه ميخواهم ملت آمريکا هم کمتر اذيت شود.
- گفت – خير. اگر جاي پرزيدنت بوش بوديد چه ميکرديد؟
- گفتم - از رنگ خون خوشم ميآمد!
- گفت - سوال رنگها منتفي است.از لحاظ سياسي چکار ميکرديد؟
- گفتم – گلف بازي ميکردم. اگر توپم ميفتاد توي سوراخ، به ايران حمله ميکردم!
- باحيرت پرسيد: يعني شما با حمله به ايران موافقيد؟
- گفتم – شما آيا فکر ميکنيد اين پرزيدنت بوش يکبار بتواند توپ را بيندازد توي سوراخ؟ اين بابا نميدانم چه مهارتي دارد که توپش سوراخ را دور ميزند ميرود ميفتد توي درياچه!
- گفت – از اين سوال بگذريم. راجع به عشق چه نظري داريد؟
- گفتم – اگر پرزيدنت آمريکا بودم جرج بوش را مينداختم توي زندان گوانتانامو!
- گفت – سوال قبلي تمام شد. راجع به عشق بگو!
- گفتتم – خيلي هم عشق ميکردم با اين کار.
- سوال را عوض کرد. پرسيد در زندگي امروز چه چيزي افراد خانواده را بيشتر در رابطه قرار ميدهد؟
- گفتم – ريموت کنترل. عبارت "ريموت کنترل را نديدي؟" بيشترين حرفي است که بين افراد خانه رد و بدل ميشود.
- پرسيد - شما تلويزيون زياد مي بيني؟
- گفتم - خير. ولي گاهي ريموت کنترل را قايم ميکنم که از من سوال کنند و ارتباطمان قطع نشود.
- پرسيد – به اينترنت معتاد نشدي؟
- - خير. حمام که ميروم از اينترنت استفاده نميکنم.
- - عجيب است!
- - منتظرم سافتور ِ ليف زدن و کيسه کشيدن با بازار بيايد.
- - فکر ميکنيد عملي باشد؟
- - چرا که نه. کيبورد کيسهاي ميدهند، دست از پهلو ميکني تويش با دگمه هاي الفبا خودت را کيسه ميکشي. البته قبلاً اندازه دگمهها و بافت کيسه را روي کامپيوتر تعيين ميکني. ماوس هم نقش سنگپا را بازي ميکند. دوربين را هم زوم ميکني گوله گوله چرکت را روي مونيتور نشان ميدهد! دوستانت هم ميتوانند از طريق اينترنت در سراسر دنيا استحمامت را تماشا کنند.
- گفت شما چه خيالپرداز خوبي هستيد.
- گفتم دخترجان. دو دقيقه پيش فيلسوف بودم، حالا خيالپرداز شدم؟!
- گفت – فرقي نميکند. چه جور زني را دوست داري؟
- گفتم – زنان دوست داشتني را!
- پرسيد – پيامي براي مردم دنيا نداريد؟
- گفتم – اين مصاحبه را که همه نخواهند خواند غير استادت. يک پيام براي او دارم. آهاي استادجان يک نمره خوبي به اين دختر بده. ضمناً بهش بگو براي مصاحبه با من لازم نبود بويفرند آمريکائيش را همراه بياورد. طفلکي زبان نفهم حوصلهاش سر رفت از فارسي حرف زدن ما!
- دخترک خنديد و دفتر و دستک و ضبط صوتش را جمع کرد و رفتند.
- لحظه آخر جوانک قلدر آمريکائي برگشت با فارسي سليس گفت:
- - ولي من زبان نفهم نيستم. طفلکي هم نيستم!!
- با دسنپاچگي و يکه خورده گفتم « ساري ... ساري »
- گفت – از ساري رد شدي، نزديکاي سبزواري!!
نظر های شما (12)
مجید:
سلام،اگه اشتباه نکرده باشم شعر خدا یک شب به خواب شاه آمد خمینی با خدا همراه آمد.شهنشاه جوانتاج جوانبخت ز وحشت بر زمین افتاد از تخت.تو گویی طبق دستور الهی فرو افتاده است از تخت شاهی..........
میبینین هنوز یادمه،من متولد 1354 هستم ولی اون موقع خوندن بلد بودم
این شعر جزء اولین جیزهایی بود که خوندم و روش تمرین خوندن میکردمبجز اونجاهاش که:همین سلطان حسین شاه مراکش ،زمن تقلید میکرد ...کش
نمی دونستم این نقطه ها چیه...دورانی بود
حالا مهندس عمرانم ولی به سبک آناتول فرانس ،نمایشنامه مینویسم که اینجا نمیشه چاپ کرد چون سر آدمو میبرن...بنظرت بالاخره چاپ میشن تا دیگران نظرمو نقد کنن؟
ارسطو:
با درود بیکران بر هادی عزیز
هادی جون خدا زیادت کنه
چون امثال تو نادرند
معلوم میشه عاشق لیمویی
از اسمانت پیداست
اخ که منم مثل تو
زنان دوست داشتنی رو
چه تفاهمی
خودم:
اهل شوخي هستي باهات شوخي كردم...
اما...
قشنگ بود... خواندم و خنديدم...
اما...
شوخي كه تهش بوي كينه بده مزه گس ميده ...
دوستت دارم چون ايراني هستي ...
مثل خودم بذله گويي...شايد هم مثل من شاعري...
اما مردم بسكه بين عشق و كينه ايراني غوطه خوردم.
نمي دانم چرا ما عادت كرديم با چشمان اشكبار ممي خنديم
كينه بوي كينه مي ده...بوي عن ! از دهن هر كي در بياد و براي هر مكتبي... يا ايده ئولوژي و مرام و مسلكي ... از ايروني ها ميخام كه ديگه بوي عن ندن... خوشت نيومد...طبيعيه من هم خوشم نيومد!
ايميلم واقعيه...بيا بحث كنيم ...
Maryam:
ba salam
agaye Hadi khorsandi ba tabrike sale no
wagean shaer va taznewise mahero chiredasti hastid az matalebe shoma besyar lezzat mibaram
hamishe shado pirooz bashid
Maryam
حمید:
عمو هادی خیلی باحالی فقط یکم چاغالی
با اون کت مسخرت کردی ما رو حالی به حولی
دو بیتی هات هستند عالی
فقط جای عمّه اتِ خالی
شیدای راوی حوزه شیرازی:
هادی جان من از برای این ستون
یک نظر دادم که نآمد تا کنون
مشکلت گر هست شعری این چنین
سانسورش کردم حالا این راببین
"راوی حوزه"
دخترم دیگر نیاور با خودت
بوی فرندت را برای گفتگو
گر که هادی هست کاندیدای تو
سختی آنرا به استادت بگو
"شیدای شیرازی"
5546465465464:
سلام از malaysia
جناب خرسندی واقعا مصاحبه جالبی بود
به ما هم وقت ميدين يه تحقيق داريم راجب مشکلاته مردم آورِ تو دنيا مثل خودم از دست...
به هر روی از خواندن مطالب شما hmishe لذت ميبرم
سپاسگزارم
شیدای راوی حوزه شیرازی:
دخترم دیگر نیاور با خودت
بوی فرندت را میان گفتگو
گر که هادی هست کاندیدای تو
شب بیا تنها بیا بی گفتگو
فوت با فوت اشتباه نشه !:
خوشمان آمد . خودم هم تو كار طنزم . ولي طنز كوتاه . مثل اين :
" ما نسل سوخته ايم و فرزندان ما نسل پدر سوخته ! "
محمود:
با سلام هادئ جان
مثل همیشه روان و پر مزه و شاد قلم زدی ، همواره شاد باشی
آره بابام جان مواظب باش همه جوانان امروزی مثل اون دختر خانوم ساده و کم تجربه نیستند هنوز هستند
که نرسیده به ساری میون بر می زنن به سبزوار
بالاخره دست بالای دست بسیار است
دمت گرم
اَحمد:
آقای خرسندی ميشه شما به ما هم وقت مصاحبه بدين؟
ـ لطفا از خودتون بگين.
ـ بچه هاتون خوب هستن انشاالله؟ اينروز ها چکار ميکند؟
ـ عروس، داماد، نوه؟
ـ شنيديم شعری گفتيد در وصف نوه تون. وای نازی! نوه دارین؟ چه قدی؟
ـ اين شعر رو تو سايت هم ميگذارين (لطفا)؟
ـ زياده عرضی نيست.
مخلصيم.
ايمان:
هادی جان بابا ايول که برای اين سؤالات بی مزه وبی محتوی اين خانم جواب های سر بالا ولی با نمک داشتی. ميخوام از اين خانم خبر نگار بپرسم که اين سؤالات پر معنی رو از قبل آماده کرده بود، يا اينکه هر چی به فکرش رسيد پرسيد. آخه چيز بهتری به فکرش نرسيد که وقت شما رو باهاش بگيره؟ شايد هم ميدونست که شما با جوابهای هوشمندانه گفتگو رو جالب ميکنی.
ايمان
سلام،اگه اشتباه نکرده باشم شعر خدا یک شب به خواب شاه آمد خمینی با خدا همراه آمد.شهنشاه جوانتاج جوانبخت ز وحشت بر زمین افتاد از تخت.تو گویی طبق دستور الهی فرو افتاده است از تخت شاهی..........
(April 6, 2007 11:55 PM)میبینین هنوز یادمه،من متولد 1354 هستم ولی اون موقع خوندن بلد بودم
این شعر جزء اولین جیزهایی بود که خوندم و روش تمرین خوندن میکردمبجز اونجاهاش که:همین سلطان حسین شاه مراکش ،زمن تقلید میکرد ...کش
نمی دونستم این نقطه ها چیه...دورانی بود
حالا مهندس عمرانم ولی به سبک آناتول فرانس ،نمایشنامه مینویسم که اینجا نمیشه چاپ کرد چون سر آدمو میبرن...بنظرت بالاخره چاپ میشن تا دیگران نظرمو نقد کنن؟