"گشاد گشاد" شعار نبود! مرگ بر فلسطين چي؟
اقلاً راجع به بي کله گي جنگجويان حماس شعار بدهيد. چکار به فلسطين بدبخت داريد؟
(به اين مناسبت داستان "مش غلوم لعنتي" از سعيدي سيرجاني را در پي ميآوريم)
--------------------------------------------- حکايت مشتي غلوم لعنتي
--------------------------------------------
مرد بزرگ روزگار ما "سعيدي سيرجاني" در کتاب "در آستين مرقع" داستان "مشتي غلوم لعنتي" را ميآورد و در پي آن حرف هائي ميزند؛ که جوهر نامه ي تهديد آميز مقام رهبري را پررنگ تر ميکند.(همان نامه اي که سردبير "گل آقا" در يکي از اتاق هاي وزارت اطلاعات کف دست او گذاشت.) اين داستان را اينجا بطور خيلي خلاصه نقل ميکنيم و علاقمندان را به اصل آن در اينترنت رهنمون ميشويم)
« .....مشتي غلوم نازنين ما پيشرو دسته بود و از دو کوچه مانده به محل روضهخواني، با فريادي که در هر ازدحامي شنيده ميشود، حرکت دسته را اعلام ميکرد. براستي گلبانگ رساي مشتي غلوم بيشباهت به صور اسرافيل نبود؛ چه، جمعيت ده هزار نفري با شنيدن نخستين نعرهي او که «هاي مردم! بر يزيد لعنت» سراسيمه از جا برميخاستند و به انتظار ورود دسته، راه ميدادند و با ظاهر شدن قيافهي کاه گلمالي شدهي مشتي غلوم و شمشير آهيختهاش در آستانهي در، و با شنيدن شعار لعنتش، يکصدا جواب ميدادند «بيشباد و کممباد!». (ظاهراً فلسفهي صفت «لعنتي» را هم دريافتيد که به معني «لعنتکننده» است نه «ملعون»)
مشتي غلوم امروز اندک شباهتي با مشتي غلوم ده روز پيش نداشت. شور ايمان و جوش عزا و شکوه مراسم به او قدرتي بيش از جثه و طبيعتش بخشيده بود. اتم شکافته و الکترون رهاشدهاي بود که حضورش رعشه بر زمين و زمان ميافکند. گويي از عظمت مقام موقتي خويش با خبر بود و ميدانست که در شرايط حاضر، هزاران نفر مردمي با فرياد او همراهي ميکنند که در روزهاي معمولي به زحمت جواب سلامش را ميدادهاند. با شور و خروش قدم در حياط مجلس گذاشت و شمشيرش را در هوا تکاني داد و با همهي وجودش فرياد زد: «هاي مردم! بر يزيد لعنت!» و جمعيت سودازدهي ده هزار نفري همصدا خروشيدند که «بيش باد و کم مباد!» قدم ديگر را برداشت و تکاني ديگر به شمشير داد و فرياد زد «هاي مردم، بر شمر لعنت!» و صداي هماهنگ خلايق اوج گرفت که «بيش باد و کم مباد!» اکنون دستهي موزيک به محل نزديک شد و صداي طبلها و نفير شيپورها غلغلهاي در مجلس عزا افکنده بود و مشتي غلوم که هيبت جلسه و همصدايي مردم، سرمست شور و خروشش کرده بود، نعره کشيد که «هاي مردم، بر ابن زياد لعنت!» و مردم که ديگر در ازدحام بيسابقه و هيجان احساسات بدشواري عبارات او را ميشنيدند، تأييدش کردند که «بيش باد و کم مباد!» .....
مشتي غلوم همچنان لعنتکنان به وسط مجلس و نزديک منبر رسيد، و من که از نزديک ميتوانستم شور و هيجان او را ببينم و صدايش را –که ديگر تا حدي نامفهوم شده بود- بشنوم، نگران اين بودم که مبادا مرد عزيز از شدت هيجان و خروش سکته کند، که شنيدم با فريادي از هميشه رساتر ميگويد «هاي مردم! بر پدرتان لعنت!» از اين شعار يکه خوردم و نگران عکسالعمل خلايق شدم که فرياد «بيش باد و کم مباد» مردم از نگراني نجاتم داد. مشتي غلوم قدمي ديگر پيش نهاد و فرياد زد «هاي مردم، بر جد و آبادتان لعنت!» و مردم يکصدا تأييدش کردند که «بيش باد و کم مباد!»
پيرمرد ظريف و عارفي که در کنار من ايستاده بود، با اشارت و لبخندي، حيرت مرا بر طرف کرد و آهسته در گوشم گفت: «نگران مباش، مشتي غلوم هر سال همين وضع را دارد، مردم هم وقتي که به جوش ميآيند توجهي به مفهوم لعنتهاي او ندارند، هر چه بگويد تإييدش ميکنند.»
• * * نميدانم چرا بعد از سيسال، اين صحنهي به فراموشي گراييده، بر صفحهي خاطر من جان گرفته است. آيا بين شعارهاي ميوهچينان انقلاب و لعنتهاي مشتي غلوم شباهتي هست؟ آيا مردان محترم و پيشتازي که يکباره منکر همهي گذشتههاي ملت ما شدهاند و روز و شب سوابق دو هزار و پانصد سال بدبختي بيغيرتي اجدادمان را به رخمان ميکشند و ما هم يکصدا تأييدشان ميکنيم و شعارشان را تکرار مينماييم، چنان دستخوش شور و هيجان شدهاند که مجالي براي تأمل ندارند؟
آيا بزرگواراني که فرهنگ گذشتهي ما را يکسر محکوم ميکنند......» (باقي مقله و قصه کامل را اينجا بخوانيد)