کودکان عراقی در اصطکاک نفت و دموکراسی ...
شعر اين دختر را بخوانيد، از سايت آن پسر پرهيز کنيد، به اوباما سلام برسانيد و در اين آخرشب يکشنبه، پاي صحبت يک هادي خرسندي بنشينيد. بفرمائيد بالاتر!
1 - يک جوان تحصيلکردهي وطن در شهر واشينگتن با من دوست است از خانواده اي سرشناس در موسيقي. هروقت ميروم آنجا به من خيلي محبت ميکند و ميگويد هرکاري داري بگو!
ديروز برايم ايميل زد که سايتي براي درگذشتگان درست کرده (جاودانگان) و کارش گرفته. بازماندگان عکس و تفصيلات عزيزشان را آنجا ميگذارند و ستوني براي يادبودنويسي دارد و شمع افروزي و تسليت گوئي. يادم افتاد چند ماه پيش که پدرش درگذشت من به همانجا کشيده شدم و چند سطري نوشتم. حالا دوستانه و صادقانه نوشته بود اگر سرويسي براي خودت يا ديگران بخواهي رايگان است و چون اين سايت دارد خرج خود را درميآورد، از دوستاني مثل تو وجهي نميگيريم!
دقت کردم، ايميلش هيچ بوي شوخي نميداد. رفتم اين بار سايت را با نگاه خريداري برانداز کردم و آدم هاي سرشناسش را ياد کردم. (فاتحه هم بلد نيستم بخوانم. ميترسم غلط غلوط بخوانم، نتيجهي معکوس بدهد و مرحوم يا مرحومه را بردارند بيندازند توي جهنم!).خلاصه لينکش را فرستادم به ميناخانم اسدي براي مشورت و صلاح مصلحت.
در روزگاري که رژيم آدمخوران، مزار عزيزان و مبارزان ما را (که خودش کشتهتشان) با وقاحت خراب ميکند، باز، داشتن چنين سايتي غنيمت است. گيرم ميترسم اگر يک وقتي چيزي از مرحومي مثل من در آن بنويسند، رژيم احمق، اين سايت را هم فيلتر کند و اموات مردم بمانند سرگردان.
2 - يکي از ارباب انديشه در اپوزيسيون، نامهاي به اوباما نوشته بود و ايميل کرده بود که من هم امضا کنم. طفره رفتم. ديدم اوباما که مرا نميشناسد، بيخودي خودم را سبک کنم براي چي؟ آن هم نامهي فارسي که من ميفهميدم اوباما نميفهميد. حالا اگر به انگليسي بود، اوباما ميفهميد. (آنوقت من نميفهميدم!). بنابراين جواب دادم که امضا نميکنم. به خاطر رفع بياعتنائي هم نوشتم: عوضش شما روي هر سايتي بگذاريدش، من لينکش را ميگذارم روي سايت خودم که روزي چند و ماهي چندين هزار نفر ببينندش.
امشب ديدم که ايميل آمده که بفرما! ديدم الوعده وفا. خصوصاً که نامهي خوبي است. اوباما اگر بخواند خيلي از دست اين آدمخوران حرص ميخورد. بفرمائيد.
3 - هان. و اما! و اما از وطن.
يک شعر برايم رسيده از شاعر جواني به نام ماندانا زنديان. برايش نوشتم آفرين که شعرت، «شعر» است، قطعهي ادبي نيست. شعرت خطي به دلتنگي نيست، خود دلتنگيست. کلامت تبلوري دارد که در آن سويش طنزي تلخ را ميتوان ديد.
هرچه آن جوان اولي (بند اول) خواسته بود مرا جزو «جاودانگان» کند، اين شعر، مرا زنده کرد. هرچه آن قلمزن اپوزيسيوني (بند دوم) خواسته بود جنايات رژيم را براي اوباما بگويد، اين دختر با زبان شعر گفته. با چه شيريني و ظرافتي حرف از ناگواريهاي ميهن تصادفي زده و همسايگانش البته.
اين شعر را اينجا ميآورم. بخوانيد تا ببينيد دختر سعدي و حافظ و خواهر سيمين بهبهاني و مينا اسدي، چه ميگويد. ايميلش را هم ميگذارم که اگر نکتهاي برايتان نامفهوم بود، يا انتقادي يا تشويقي داشتيد، بتوانيد با شاعرش تماس بگيريد.
راستي شاعر، نامي براي شعرش نگذاشته. راحتترين اسمش را «شعري از ايران» ميتوانستم بگذارم، اما دوباره فکر کردم.
×××
در پارک ملت ....
وقتی زیر آوار انقلاب و جنگ و تبعید
به انتهای خودت میرسی
و هر چه آب ،
از سرِ بالهای سنگیات میگذرد،
دست هایت را برمیداری
و زبان مادریات را
و گیسوانت را
( که جرمشان تماشای آفتاب بود)
و کودکیات را
( که آسمان همهی خاطرههایش
وصله میخواست )؛
همه را برمیداری
و میروی.
کابوس جوانیات در خواب راه میرود
و از لبههای سکوتت
سقوط میکند
خرداد میمیرد
و سینهی تابستان
هجده بار تیرباران میشود
سایهی میان سالیات
در گوشه و کنار ماهور نوستالژی
کش می آید
و بی گذرنامه
از مرز خبرهای روز
رد می شود :
- روزنامه ها به دیوار اوین
سنجاق می شوند
جنین های سقط شده
در پارک ملت علف می کِشند
کودکان عراقی در اصطکاک نفت و دموکراسی
منفجر می شوند
زنان افغان
متمدن و بی حجاب کتک می خورند
و اسرائیل و فلسطین
برای خودسوزیِ " آتش بس "
کف می زنند !
تو پیر می شوی
و یاد می گیری
مثل قاصدک
در هوای غربت پرسه زنی
دلتنگی هایت را دَم کنی
و با یک لبخند پلاسیده
در تیتر اول روزنامه های صبح
مات شوی. . .
و همین . . .
نه !
نه، این سرانجام تو نیست
راهی به این درازی آمده ای
که بگویی دیوار نمی خواهی
و کوتاه هم نمی آیی
آسمان، اقیانوس آرام را
پشت قدم هایت پاشیده است
و چمدانت
هنوز بوی دماوند می دهد
تو باز می گردی
و خاطرات خانه را صیقل می دهی
تو باز می گردی
و تیتر درشت روزنامه های صبح می شوی
تو باز می گردی
- آزادی ! –
-------------------------
ماندانا زندیانzandian@sbcglobal.net