بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

يكشنبه 24 آبان 1388

ناهار آخر

ديشب آخرين اجراي "هادي و صمد" را داشتيم در پاريس.

بعد از دو سه ماه برميگردم سر خانه زندگي. استقبال خوب بود. (راحت است بنويسم "فوق‌العاده" بود ولي تواضع هم بد نيست) امروز ناهار خداحافظي داشتيم در جمعي حيرت‌انگيز متنوع با پرويز صياد و منوچهر حسين‌پور و احمد شيرازي و احمد احرار و ايرج پزشکزاد و داريوش آشوري و فرزانه‌‌ي عزيز که جاي پدرش را دائي بهرام‌ خالي کرد و پيروز آدميت قهرمان شمشيربازي بسيار سال‌هاي ميهن هم بود اما شمشيرش همراهش نبود! و جانان خرم که نوه‌ي خانم مرضيه است و مثل جواني مادر بزرگش (و عين امروز مرضيه!) شيطان و شيرين زبان. آمده بود بهمن اميني که برنامه‌گزار بود و همسرش هايده که روز تولدش هم بود و بهرام‌خان که ميزبان بود و کارتي هم درآورد و به من دادش که نوشتم "جامي و کلامي به شادباش تولد هايده". پس هرکدام خطي نوشتيم و کلکسيوني شد از خط و امضاي اين گوناگون جماعت. (غلط دستوري؟ شايد هم نه!)
................. تمام نشده ... باقي دارد
باقيش را دارم صبح باراني فرداش مينويسم. پسرم پيوند که دستي قوي در نويسندگي دارد به انگليسي، به من ايراد ميگيرد که در سايت و روزنامه‌ام هيچوقت حسب حال و شرح شخصي نمينويسم. حالا مثلاً دارم مينويسم!

ناهار ديروز در واقع براي ديدار با ايرج پزشکزاد بود. مرد بزرگ طنز و خالق دائي‌جان ناپلئون، اين روزها و ماه‌ها مشکل از خانه بيرون ميآيد. همت بهرام‌خان است که از انگلستان بيايد و جماعت را دعوت کند و برود دنبال استاد و بنشاندش توي اتومبيل و بعد هم مثل بار بلور برش گرداند به قلم و کاغذ خودش.

کم کم بايد راه بيفتيم. صبحانه در خانه‌ي سيمين و علي در حومه‌ي پاريس و سر راه سري به کتاب‌فروشي خاوران بزنيم و با هايده و بهمن خداحافظي کنيم. خاوران در محله‌ي بيستم پاريس در "کوغ دو ونسن" کتاب‌هاي متنوع فرانسوي دارد اما به آخر مغازه که برسي "انتشارات خاوران" رخ مينمايد با کتاب‌هائي که به فارسي چاپ کرده يا از ايران آورده. بهمن ديروز برايم اعتراف کرد که سبز سبز است! اعتراف؟! شايد اين سروده‌ي تازه‌ي من که در اجراي پاريس خيلي گل کرد، بهمن را در مورد من به اندکي سؤتفاهم رسانده باشد:

هاي که من مرتکب خبط دگر نميشوم
باز در اين مبارزه خاک به سر نميشوم

شعار مرگ و زندگي براي کس نميدهم
اسير مرده زنده‌ي يک دو نفر نميشوم

اگر که سبز گشته‌ام، بگو به مدعي که من
رنگ علف شدم، ولي، خوراک خر نميشوم!

بايد راه بيفتيم با اتومبيل بهرام‌خان. فردا رفيقش از سفر باز ميگردد به لندن و خان بايد خودش را به پيشواز برساند وگرنه بيشتر در پاريس ميمانديم. مسافر فردا صميمي‌ترين رفيق اوست، انگار نه انگار که زن و شوهرند!
بهرام همسفر همه چيز تمام است. اگر کم و کسري در سفري داشته باشد، من هستم اگر همراهش نباشم!

 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی