در راه لندن و در مسير استقلال، آزادي، جمهوري بي پسوند!
انگليس ها ميگويند "هوم سوئيت هوم" - خانه جاي شيريني است، .....
يا يک همچين چيزي. يازده صبح از جنوب پاريس ميزنيم به چاک جاده. همان اوائل راه چاک جاده را دارند بخيه ميزنند و تعمير ميکنند و ميمانيم ظهر دوشنبه توي ترافيک. بهرامخان دستگاه راهياب يا نويگيتور را خاموش ميکند و خودش راه شهر ليل را انتخاب ميکند و من براي چندمين بار بهش ميگويم اينقدر با اين زن بدرفتاري نکند بالاًخره انتقام ميگيرد ما را ميندازد ته يک درهاي جائي.
آمدنا هم چند بار اين خانمه را خاموشش کرد و راه انتخابي خودش را پيش گرفت. من از صداي اين خانم خوشم ميايد و به بهرام گفتم اگر کار ژورناليستي داشتم ميرفتم اين خانم را پيدا ميکردم مياوردمش توي تلويزيون ازش ميپرسيدم اينهمه آدرس دنيا را از کجا بلدي؟ بهرام گفت او هم جواب ميدهد سيصدمتر ديگر بپيچ به راست و نگهدار تا برايت بگويم من يک صداي ديجيتالم که يک سري چپ بپيچ و راست بپيچ گفتهام و باقي کار را کامپوتر و ماهواره ميکند.
پيشتر با صياد که در اتومبيل ميامديم من صداي نويگيتور را عوض ميکردم. يکبار صداي يک مرد آمريکائي گذاشتم. کيما که رانندگي ميکرد و از آمريکا آمده بود خيلي جا خورد چونکه آن صداي خشن سرعت بالا را هم تذکر ميداد و به محض اينکه کيما از سرعت مجاز راهي که تويش بوديم تجاوز ميکرد، صداي اعتراض طرف توي ماشين ميپيچيد. من عوض کردم صداي يک مرد عرب گذاشتم، داد زد سر کيما که اهدناالصراط المستيقيم لا سرعت غيرالمجاز ولضالين. يک همچين چيزي. نزديک بود کيما بزند کنار و بايستد به نماز!
اما عجب دستگاهي است. چند سال پيش يکبار با دکتر مسعود از بلژيک راه افتاديم صاف رفتيم به مجلس ختم دکتر کيمرام که قصهنويس زنروز بود و سناريست سينماي ايران و چندتا ساختمان سينما را هم در تهران صاحب بود و در جواني تودهاي بود و هنرپيشهي تآتر بوده و حالا در پاريس دعوت ناگهاني حق را لبيک گفته بود. وقتي ما رسيديم سيروس آموزگار صحبتش تمام شده بود و آخر مجلس بود و هيچکس هم متوجه هيجان من نبود که از بروکسل يکراست با نويگيتور آمده بوديم. آن سال هنوز انگار راهيابها ماهوارهاي نشده بود و نميدانم چطوري بود که براي هر کشوري بايد سي.دي مخصوصش را ميگذاشتيم توي دستگاه و بهش ميدايدم که کجا هستيم و کجا ميخواهيم برويم. اما مال ماشين بهرام يکجور مدرني بود که انگار مجالس ختم و عروسي را هم با يک دگمه نشان ميدهد و حالا که گرسنگي هم داشت ميآمد، خان گفت بهتر است به جاي اينکه توي جاده غذاي دينگي بخوريم برويم توي يک رستوران درست حسابي در شهري که سر راه است. من پرسيدم غذاي دينگي چيست؟ گفت اين اسم را از پيروز شنيدهام که به غذاهائي ميگويد که ميگذارند توي ميکروويو و گرم ميشود و دينگي صداي ميکند و ميدهند دست آدم.
آخ که من شکارم از ميکروويو. زندهياد منوچهر محجوبي طنزنويس که بيست سال پيش در لندن دعوت حق را سرطان به او لبيک کرد (!) وقتي رفت، خواهرش ميز تحرير و ميکروويو او را به ما داد. ما ميکروويو را زديم به ديوار اما به برق وصل نکرديم و ازش به عنوان گنجهي قاشق چنگال استفاده ميکرديم.
از ميکروويو بيزارم و از غذاي دينگي رد شديم و به شهري فرانسوي درآمديم به نام کامپيون که بهرام بلد بود و از دور کليساي بلندي را نشان گرفت و گفت در ميدان اين کليسا رستوران خوبي هست. آن خانمه گفت راست بپيچ و چپ بپيچ اما بهرام رفت به سمت کليسا و ماشين را گذاشت توي محوطهي پارکينگ که يک يورو براي دوساعت ميگرفت و بهرام پول را که ميانداخت توي دستگاه گفت اونقدر ارزونه که آدم روش نميشه پول نندازه! البته بيم جريمه هم بود.
غذاي روز رستوران خروس بود با سس شراب سفيد و قارچ. همه چيزش خوب بود جرز اينکه آدم کشتي ساعت 4.25اش از دست ميداد و مجبود بود تا 5.30 صبر کند!
راستي غذاي دينگي را که از قول پيروز نقل کرد اين همان پيروز آدميت دوست پاريسي ماست که سالها قهرمان شمشيربازي ايران بوده و الان خودش به درازي شمشيرهاي صاف و دومتر و نيمي سرش ميخورد به سقف متروهاي پاريس و هميشه کلاهي از تنسوپلاست به سر دارد.
در شهر ليل بهرامخان دو کارتن شراب سرخ و سفيد خريد و من يک بطر ويسکي و رفتيم توي کشتي با هواي بادي و درياي متلاطم و ضربههائي که نميدانم کشتي به کجا ميخورد که انگار خلبان بسيجي ناشي هواپيما را در فرودگاه اصفهان به زمين ميزد. چند سال پيش که چنين شده بود کابين بالا سر مسافرها باز شده بود و يک کيسهي حاوي سهتا کله قند افتاده بود روي سر يکي از رفقاي ما. خونريزي بود و اعتراض و جوابش اينکه چشمت چهارتا ميخواستي کله قندهاي به آن سنگيني را توي کابين بالا سرت نگذاري! هرچه داد زده بود که کلهقندها مال من نيست، گفته بودند پس مال کيه؟ ظاهراً پس از حادثه صاحب کلهقندها از خير محموله گذشته بود و بيآنکه به روي خودش بياورد فلنگ را بسته بود و رفيق ما را با سرشکسته و يک کيسه کلهقند از طياره انداخته بودتد بيرون!
من ازش پرسيدم مگر کلهقند توي اصفهان گير نميآيد که طرف از تهران به اصفهان ميبرده؟ گفت لابد براي سر من آورده بوده!
اينها را که تند تند مينويسم من مواظب غلط دستوري و تايپياش نيشتم. (غير از اين آخري که مخصوصاً غلط زدم) و اينها را به سفارش آقازادهي خودم مينويسم که سفارش کرده حسب حال بنويسم و از آنچه بر خودم ميگذرد بگويم که من آمدم همين کار را بکنم اما از آنچه بر محجوبي و آدميت و دکتر کيمرام و رفيق کله شکسته گذشته بود گفتم.
از بهرام خان هم بگويم که تلاطم دريا و تکان کشتي حالش را ناجور کرده و نشسته بر صندلي به خواب رفت و من نگران رفيقم داشتم فکر ميکردم که لابد توي کشتي به اين عظمت دکتر و پرستار و دارو دارند و اگر علامت بدي از حال بهرام ببينم ميدوم و خبرشان ميکنم که خوشبختانه بهرامخان چشم گشود و براي اينکه حال من گرفته نشود وانمود ميکرد که حالش از اول هم بهتر است! و "هاديخان خيلي مخلصيم"هاي اورت و شاد ميگفت و در همين موقع بلندگوي کشتي اعلام کرد که اگر دکتر يا پرستاري بين مسافران هست خودش را برساند که به وجودش احتياج است! خاک بر سرتان. خوب شد حال بهرامخان ما بد نشد. چرا نبايد کشتي با اينهمه آدم (به قول بهرام: اقلاً به خاطر کارکنان خودش) دکتر و پرستاري در دسترس داشته باشد؟
به بندر "دو-ور" که رسيديم بلندگوي کشتي اعلام کرد که متآسفانه به خاطر بدي هوا و مشکلات لنگراندازي، يک ساعت تًأخير خواهد بود که صداي آه و اعتراض زيادي بلند شد و چاره هم نبود و من بهرام مجبور شديم بحثهاي توي راه را دنبال بگيريم چونکه وقتي کتابچهي سودوکويش را در آورد و دوتائي به حل يکيش نشستيم آنقدر سخت بود که مجبور به اندکي تقلب شديم و قرار شد من جواب مسئله 32 را در آخر کتاب ببينم اما به بهرام نگويم تا خودش حل کند و من هم گفتم و نگفتم، سودوکو رفت کنار و بحث جنبش سبز آمد جلو.
من ميگفتم شعار "لستقلال، آزادي" نبايد به "جمهوري ايراني" يا "جمهوري لائيک"، ختم شود و اصلاً چرا براي جمهوري کشورمان پسوند بگذاريم و پيش شرط تعيين کنيم؟ چرا نبايد در يک جمهوري خالص، هرکس که خواست لائيسيته يا ايرانيگري يا چپگرائي يا اسلاميت و مسيحيت و زرتشتيت و بهائيت .... خودش را با حزب و تشکيلات و روزنامه و رسانههاي ديگر تبليغ کند و پيش ببرد؟ آيا شعار فعلاً دلرباي "جمهوري ايراني"، بعداً گزک به دست بعضي نميدهد که پسوند "ايراني" را دستاويز شووينيستبازي و ناسيوناليسيم افراطي کنند و هرکس آرم فرهوهر روي پيراهنش نباشد را جلب کنند به کميتهي مؤبد مؤبدان و از همان شلاقي به او بزنند که خشايارشا يا نميدانم کي به دريا زد که چرا طوفاني شده؟ .... بهرامخان گفت ( ببخشيد. نميدانم اجازه دارم حرفهاي او را هم بنويسم يا نه. وقتي بحث ميکرديم به فکر اين نوشتنها نبودم که ازش بپرسم. الان هم لابد توي راه فرودگاه هيثرو است به پيشواز شهينبانو.)
-----------
چون خودم را موظف ميبينم حرف ديگران را هم بشنوم و بازتاب بدهم و ننويسم و ببندم و بگذارم و بروم، از کساني که پاراگراف بالا را برنميتابند و عصبانيت و اعتراضي دارند دعوت ميکنم حرفشان را ايميل کنند به هاديخرسندي ات aol.com و در بخش سابجکت يا موضوع ،حتماً بگنجانند و قيد بفرمايند: jomhoori . با سپاس از همه.