پدرم وقت نکرد برايم شناسنامه بگيرد!
حال سفر اصلن ندارم. حاضرم با دعوت کننده کتککاري کنم!
ديروز صبح اسي زنگ زد. مرد فرهنگي بيادعا، که در پستخانه يک پايتخت اروپائي کار ميکند. گفت انجمن دانشجويان ايراني اينجا ميخواهند جشن بگيرند و دعوتت کنند.
- "نميام. از لندن تکان نميخورم!"
جز اينکه 5شنبهي آينده ميروم آکسفورد دکتر کاتوزيان را ببينيم و شايد کشيدمش يک سري هم رفتيم چلتنام، نميدانم. اما از انگليس خارج نميشوم و از خانه هم بيرون نميزنم. به قول سعدي "من و کنج ويرانهي پيرزن!" - که پيرزن ديروز هم در مراسم گشايش رسمي پارلمان بريتانيا يک نطق حسابي کرده که هنوز دقيق نميدانم چي گفته اما مطمئنم راجع بازگشت من به لندن و برنامههاي آيندهام حرفي نزده.
- "چه تاريخي؟"
- "نوزده مارس"
- "عجب! درست شب عيد !!"
- "آره. پول رفت و برگشتتو ميدن به اضافهي ....."
آقا اين پول رفت و برگشت ما را کشت. چکار کنم که ميدهند؟ خب ندهند. من هم توي فرودگاه لندن ميمانم. هميشه و در مورد همه همين است "پول رفت و آمد را ميدهيم!" و ديگر نبايد هيچ عذري براي آمدن داشته باشي!
ـ "اسي جان. پول رفت و آمد که ميرود توي جيب شرکت هواپيمائي ...."
- "اره. يک رقمي هم به خودت تقديم ميکنند ....."
- "ولي حرف توي حرف آمد. من اصلن نوزده مارس بيايش نيستم. درست شب عيد. شايد هم در لندن برنامهي بزرگ داشته باشم"
ديگر نگفتم که شب تولدم هم هست. مادرم که ده سال پيش در لندن دعوت حق را لبيک گفت! تعريف ميکرد که از ديد و بازديد نوروزي که برگشتم، تو آمدي!! من روز اول فروردين به دنيا آمدهام اما شناسنامهام روز تولد برادر بزرگترم را نشان ميدهد که دو سه سال زودتر از من به دنيا آمده بود و يکي دو سال بعدش دعوت حق را لبيک گفته بود و شناسنامهاش را گذاشته بود براي من. نه. اينجوري نه. وقتي ميخواستند مرا به مدرسه بگذارند چون شناسنامه نداشتم با شناسنامهي مرحوم آسيد هادي اسمم را نوشتند.
براي من شناسنامه نگرفته بودند. پدرم وقت نکرده بود!
- "پس من ميگم تاريخش را عوض کنند"
- "مگر ميتوانند؟"
- "آره. 5شب جشن دارند."
- "چه خبرشان است اين دانشجويان؟"
- "خيلي مفصل است. موسيقي دارند، شعرخواني دارند،...."
- "ببينم. اسي جان. اکثريتي هستند؟"
- "آره. نمياي؟"
- "چرا نيام؟ فقط تاريخش بد موقعي است ..."
- "پس بذار دوباره زنگ بزنم."
نيم ساعت بعد اسي زنگ ميزند که برنامهي تو را گذاشتند شب اول. دوشنبه 15 مارس. "ضمناً من بهشان گفتم که حق الزحمه ترا بايد بدهند. سيصد دلار تقديمت ميکنند"
- "چقدر؟!!"
- "بيشتر نميتوانند بدهند!"
ذوق زده پرسيدم: - "به اضافهي هزينهي رفت و برگشت. مگه نه؟!!"
- "آره."
- "بگو همان را بدهند، خودم چيزي نميخواهم"
- "وضعت خوب شده هادي؟"
- " نه عزيزم. نه آنقدر وضعم خوب شده که گدا شده باشم، نه آنقدر نياز دارم که از دانشجويان پول بگيرم. همين که دعوتم ميکنند ذوق ميکنم."