یکشنبهگردیهای من
دوست استاد ما اسماعیل نوری علا «جمعهگردی»هایش را مینویسد. من از او تقلید میکنم ولی «یکشنبه گردی» مینویسم که کسی نفهمد تقلید کردهام! بالاخره مگر نگفتم:
این منم که هرچه رشتهم پنبه شد
جمعههایم ناگهان یکشنبه شد
در این یکشنبه به کوتاهی از خودم میگویم، از مادرم، از تودهایهای لندن، از سوسن فرخنیا از شعر از هوشنگ ابتهاج از شاعر جوانی که قربانی شد از اینکه ما ایرانیها گاهی چه خوب باهم کار میکنیم و جفتگیری اتومبیلها در لندن .... و اینکه گاهی ویرگول را فراموش میکنم و گاهی بیخودی به کارش، میبرم!
امشب یکشنبه شب به شعرخوانی هوشنگ ابتهاج میروم در خانهی امید در غرب لندن. اینجا یک سالن شصت هفتاد نفری است که برنامههای کوچک در آن جا میگیرد با صحنهای تآتری و امکانات نورپردازی. وابسته به سازمان مسکن امید و در مجموعهی ساختمانی آن.
این سازمان مسکن را همان سالهای اول تبعید بروبچههای وفادار به حزب توده راه انداختند. امکان خوبی بود برای آوارههای بیهمزبان از هر دیاری. مادر من هم چند صباحی که در لندن بود و زندگی مستقل میخواست تا پایان عمر اتاقی در آنجا داشت و همزبانانی. عشقش این بود که من یا برادرم کمال شام و ناهاری مهمانش باشیم. عشق بیشترش این بود که من دوستانم را هم ببرم. یک روز که با پرویز صیاد ناهار میهمانش بودیم پیرزن از شادی پر درآورده بود.
دو سه سال پیش به من گفتند بیا میخواهیم سالن تآتر اینجا درست کنیم. ببین چه میگوئی وچه باید کرد. من فهرستی از تآتریهای ایرانی لندن بهشان دادم و چون خودم اهل کارجمعی نیستم و تکرویهای خودم را دارم قضیه را پاس دادم به سوسن فرخنیا که پیشکسوت تآتر است و راه و چاه سالن داشتن را در لندن تجربه کرده و منوچهر حسینپور که تحصیل تآتر در اسکاتلند کرده. رفتم و دور شدم و باز که آمدم سالنی بود و جمعیتی و نمایشی که پروانهی سلطانی و حسین افصحی راه انداخته بودند روی نمایشنامهای از من که طرح اولیهاش از داریو – فوی ایتالیائی است.
بعدش شنیدم که سودابه خواهر سوسن نمایش موفقی باز از داریو-فو را چند شبی روی آن صحنه برده است. حالا پس یک تآتر کوچک ایرانی در لندن داریم. حال کردیم که بالأخره یک کاری کردند و شد و به گمانم کمکهای فکری و تکنیکی منوچهر حسینپور و همراهی کارمندان وهیات مدیره سازمان خوب به هم گره خورده بود.
ما ایرانیها وقتی هم تصمیم بگیریم باهم کار کنیم شمر هم جلودار همدلی و پیشرفتمان نیست. شاهدش سالنی که امشب میزبان آقای ابتهاج است.
دیروز که رفتم دکتر محمود خوشنام را در هتلش ببینم آقای ابتهاج را هم دیدم. دکتر خوشنام کارشناس هنری و منتقد موزیک برای فستیوال بزرگ م.سیقی به لندن آمده بود و در شعرخوانی قبلی آقای ابتهاج هم تحلیل و تفسیری جالب توجه داشته.
آقای ابتهاج را قبلاً ندیده بودم اما به نظرم رسید که چند سالی جوانتر شده است! جوانی های صادق چوبک را به یادم میآورد. (اگرچه آن را هم ندیدهام اما به من اعتماد داشته باشید!) سرزنده و خوش بنیه و شوخ طبع و «درجریان». کارهای مرا هم دیده بود و راجع به آنها دلنشین سخنانی گفت که گفتم حیف که فقط دونفر شاهد حرفهای شما هستند. گفت اگر بیشتر بودند که اینهمه چاخان نمیکردم!
بعد که دکتر خوشنام هم از اتاقش آمد و بیشتر که شدیم سخن از هر دری رفت و محور سخن البته خود استاد بود که اگر "استاد" خطابش میکردی زود میگفت "استاد خودتی". که این هم البته استادی میخواهد!
غزلسرای بزرگ از روزهای سخت انفرادی گفت و اینکه با ساختن رباعی و کار کردن روی آن به جنگ زمان میرفته و ساعتها خودش را با ور رفتن به کلمات مشغول میکرده تا به اوج لذت آفرینشی جدید میرسیده. وقتی همسرش و خواهر او از اتاق بیرون رفتند استاد (استاد خودتی!) دوتا از رباعیها را آهسته برایمان خواند. به من هم البته توصیه کرد که به حافظه نسپرم!
از شاملو و حافظ و شفیعی کدکنی گفتیم و من نکتهای را که دربارهی یکی از زیباترین سرودههای شفیعی کدکنی دارم در میان گذاشتم که آقای ابتهاج پسندید و سفارش کرد با خود شاعر صحبت کنم.
ظهر خوبی بود وبعدش من ناهار قراری داشتم در رستوران گالریا در محلهی آکسفورد اما ماشینها در خیابانهای مرکزی مثل جفتگیری سگها به هم قفل شده بود. به زحمت ماشین فسقلیم را از زیر دمب و لای دست و پای یک دوطبقه و یک ماشین زباله در بردم اما در آن منطقهی مرکزی جای پارک هم گیر هرتازه واردی مثل من نمیآید. بلکه باید کارت میزدی و کد میدادی و مناسک پارکینگ به جا میآوردی، به شرطی که از پیش ثبتنام کرده باشی. چند دور شمسی زدیم. (احساسات ناسیونالیستیم دور قمری را ممنوع کرده.) جلوی رستوران دوبله نگهداشتم رفتم پائین به بهارخانم (که در پائین آشپز است و در بالا صاحب رستوران) حسب حال باز گفتم و تلفن زد به پسرش و او با مهربانی حاضر شد کد خودشان را به من بدهد. شماره اتومبیل مرا پرسید. توی آن حول وولا همهاش یادم نیامد. پریدم بالا شماره پلاک را ببینم پلیس را دیدم! مثل شاخ شمشاد کنار ماشین ایشتاده بود. اتومبیل من فورد «کی.آ» است. از این کوچولوها که بیشتر دختران دانشجو سوار میشوند. رنگش هم اتفاقاً سرخ است. هرکس مرا پشت فرمانش میبیند گمان میکند بابابزرگی دارد خودروی نوهاش را مبیرد تعمیرگاه.
طفلک ماشینه انگار از دیدن پلیس خوف کرده بود و خودش را جمع کرده بود. به نظرم کوچکتر آمد. یک مقدار با پلیسه انگلیسی حرف زدم. (گزارش نوشتن من حرف ندارد به خدا) قانع شد که جریمهام نکند، کتکام نزند، باتوم به سر و مغزم نکوبد و نبردم کهریزک!
مهمانم البته توی ماشین بود اما چون تازه از ایران آمده بود جرأت نکرده بود حرفی با پلیس بزند. فقط سعی کرده بود برود زیر صندلی. (بی حجاب هم بود.)
ولش کن. زدیم رفتیم شمال شهر خدمت قاسمخان در رستوران خیام. اینجا را هم چند آدم تحصیلکرده در اختیار گرفتهاند و غذای دلچسب و سرویس درست دارند. خوش گذشت.
پریشب، جمعه هم کانون سخن برای شاعر بزرگ در دانشگاه لندن شعرخوانی گذاشته بود. من نرفتم. گویا هادی شفیعی شاعر، آقای ابتهاج (ه.ا.سایه) را خوب معرفی میکند و سنگ تمام میگذارد و ایشان هم باز روی تواضع توی ذوق طرف میزند که شاعر جوان و حساس ما آزرده میشود. من او را ندیدهام هنوز. یا به هم معرفی نشدهایم. در ایمیلی مینویسد:
هادی جان
با وجود اینکه دیشب هوشنگ ابتهاج از حرفهایی که بهش زدم تا به صحنه دعوتش کنم تملق! برداشت کرد و به همه گفت به این حرف ها گوش نکنید، اهل این مسایل نیستم. اینو گفتم که منظورم رو از این مطالب برسونم. من عقیده دارم تا نسل های مختلف با هم ارتباط نداشته باشیم از هم تعریف و انتقاد نکنیم به جایی نمی رسیم حالا می خواد تو سیاست باشه تو علم یا ادبیات.
کوچک ترها به بزرگ ترها نیازمندند.
سرت رو درد نیارم با وجود اینکه خیلی جاها باهات اختلاف سلیقه دارم ولی این مطلب رو حدود سه سال پیش اولین بار تو سایت فرهنگ و ادب میرزا آقا عسگری منتشر کردم .حالا اینجا دوباره تقدیم می کنم:
قربانت - هادی شفیعی
(شاعرجان! شفیعی عزیز. اولاً که مطمئنم آقای ابتهاج لفظ تملق را به کار نبرده. ثانیاً تواضعهای اینجوری همیشه یک قربانی میطلبد! راجع به نظم و نثری هم که برای من نوشتی باید بگویم خیلی زر زدی! من اصلاً خوشم نمیآید از این حرفها. همهاش را اینجا نقل میکنم تا مردم بدانند که من از چه حرفهائی بیزارم. باز هم بنویس!)
-------------------
هادی شفیعی برای هادی خرسندی
این نوشته قبلا در نشریه ادبیات و فرهنگ منتشر شده بود
"هادی خرسندی نیاز به تعریف و تعارف ندارد همین است که هست. همه هم میشناسندش. توی همه شعرهایش، همه برنامههایش، اصغرآقایش، اصلا همه جای زندگیش یک چیز را همیشه میتوان دید. حتی اگر شامه قوی داشته باشیم میشود بو کرد. ایران را میگویم. ایران همه چیز خرسندی است و او با شوخی، با طنز، با مطایبه و هزل همه جا حرفش از ایران و ایرانی است. ایران و ایرانی درد اوست، همان دردی که وصلهدارش کرد! عمیق تر که بشوی انتهای هر نوشتهاش بعد از لبخندها و نکته ها، بغض سراغ آدم میآید. بغض صمیمانه و غریبی را در آثارش حس میکنی که در کار کمتر کسی میشود پیدایش کرد. آلایش ندارد. وصله و پینه نشده، صاف صاف است. خرسندی را نمیگویم. بنده خدا وصلهدار است! قلمش را میگویم. سبک دارد. مال خودش است. بدون رودربایستی و بدهکاری. مثل همه قلمهایی که در سالهای وطن بدوشی با جوهر جان نوشته میشدند و میشوند. بیاجرت و مزدی و بیجشن و جشنواره ای! اما آنچه خستگی از این قلبها و قلمها به در خواهد کرد آزادی ایران است. خستگی ها به زودی به در باد!"
اما در مورد این سروده. چند وقت پیش خرسندی را فحش داده بودند! برادران ادیب حزب الله! خرسندی نوشته بود "شما که فحش می دهید لااقل چهل و پنج تا فحش بدهید به عدد سالهایی که دارم برایتان طنز می نویسم." من هم برای هادی خرسندی سرودم:
چهل و پنج سال درود، درود!
چهل و پنج سال سلام، سلام!
شب غربت اگرچه طولانی ست
گذرنده است عمر این ایام
مستی طنزهای تلخ آلود
خنده ها می زند به هستی جام
اشکهایت قشنگ پیدایند
پشت این طنزهای ناآرام
از وطن نامه های بی همتا
مثل شعر تو نیست هیچ کدام
گله از ناکسان نباید کرد
گله از شیخ- بچه بدنام!
چهل و پنج سال بخند، بخند!
باش تا بشکفد وطن دات کام!