«بهار آمد گل و نسرین نیاورد»
یکشنبه شب هوشنگ ابتهاج شعرخوانی گرمی داشت.
یکشنبه شب هوشنگ ابتهاج شعرخوانی گرمی داشت. جماعتی که میشناختم بعضشان از دورترین نقاط شهر به غرب لندن آمده بودند. رکنالدن خسروی استاد پیشکسوت تآتر، عصازنان آمده بود. این سالن کوچک شصت هفتاد نفری را من آیندهی درخشانی برایش میبینم که به گفتهی جواد شمس - در معرفی آقای ابتهاج ـ فعالیت فرهنگی خود را از همان شب آغاز کرد و آغاز دلنشینی بود با اشعار هـ . الف . سایه. من هم به دعوت شاعر سرودههائی به کوتاهی خواندم و ره زدم به شعر خودش:
«بهار آمد گل و نسرین نیاورد»
«نسیمی بود فروردین نیاورد»
«چه افتاد این گلستان را چه افتاد»
«که آئین بهاران رفتش از یاد»
که نق استاد درآمد چون جاانداخته بودم و حاقظه قفل کرده بود. وگرنه بیت دوم چنین بود:
«پرستو آمد و از گل خبر نیست»
«مگر گل با پرستو همسفر نیست؟»
و ابیات بعدی چنینتر بود تا برسد به آئین بهاران.
خوشحال بودم که مردم شعر گوش میدهند و شاعر میشناسند. خصوصاً در شهرما که شعر و شاعری و شهرتطلبی را به افتضاحات رختخوابی کشاندند. خوشحال بودم که مردم شعر فاخر میشنوند، خصوصاً اینکه بعضی جاها شعر را از بر داشتند و با شاعر همراهی میکردند.
دلنشینترین بخش برای مردم و شاعر آنجا بود که در فاصلهی شعرها حرف میزد و اختلاط میکرد. که مثلاً در پاسخی گفت تمام گیلکی حرف زدنش در همه عمر از پنج دقیقه بیشتر نبوده، چون در خانه به او احترام میگذاشتند و فارسی باهاش حرف میزدند!
ده دقیقهای که در بارهی گردش فارسی و گیلکی در میان افراد خانوادهشان گفت اگر روی کاغذ بیاید (که خوشبختانه ضبط شده) طنزی شیرین و مستند و تاریخی است از رابطهی زبان در خانوادهای اشرافی در شمال ایران.
«امشب به قصهی دل من گوش میکنی»
«فردا مرا چو قصه فراموش میکنی»
شاعر راضی و بلکه خوشحال بود که شب پیش در مهمانی افغانها شعرش را با آهنگ و لهجهی افغانی برایش خوانده بودند و کنجکاو بود که ببیند تاجیکها با آن چه کردهاند. میدانست که بسیاری شعرهایش به گوش همهی فارسی زبانان رسیده است.
آن شب به قصههای دل ابتهاج گوش کردیم و فردا نه او را فراموش کردیم نه قصههایش را. این هم شاهدش. (یکیش البته).