حال و روز من و یاد ایران
شعری که روانکاوم را فرستاد پیش روانپزشک!
گاه همچون چلچراغ افروخته
گاه يک لامپي که آنهم سوخته
با خودم گاهي خوشم گاهي بدم
گاه زير صفرم و گاهي صدم
گاه چون زخمم گهي چون پانسمان
گاه چون دزدم گهي چون پاسبان
گاه از هر طرح و نقشی خالي ام
گاه چون نقش و نگار قالي ام
گه کدر از اينهمه بي مصرفي
گه درخشانتر ز هرچه اشرفي
گاه آويزانم از هرچه طناب
گاه بالاتر ز پرواز عقاب
گاه چمبک ميزنم در قعر چاه
گاه تنبک ميزنم بر بام ماه
فندقم گاهي، گهي فندق شکن
پنبه ام گاهي و گاهي پنبه زن
گاه مثل یک هثل در شهر رم
گه مسافرخانه ای نزدیک قم
گاه ماشین فِراری میشوم
گاه چرخ کهنه گاری میشوم
حنظلم گاهي و گاهي حبه قند
گه نخاله ميشوم، گاهي سرند
گاه نرم و دلپذير، ابريشمم
گاه چون سنباده زبر و محکمم
گه کچل هستم ، گهي مو فرفري
گه خورشت قيمه، گاهي حاضري
گاه پارکر، خودنویسی شیک و پیک
گه تیوب خالی خودکار بیک
گاه بر پاي خرد پيژامه ام
گاه بر فرق فريب، عمامه ام
گاه گوئي نشئه ام از روزگار
گاهي پنداري از اين دنيا خمار
گاه همچون چلچراغ افروخته
گاه يک لامپي که آنهم سوخته
گه گشایم جانب آینده، بال
گه پر بشکسته را بینم به حال
گاه در یأسم، گهی غرق امید
گه سیاهم فی المثل، گاهی سپید
گاه غم هستم، زمانی شادی ام
گاه ره گم کرده، گاهی هادی ام
گه پر از افسردگی آثار من
گه ز خرسندی پر است اشعار من
گه خرابم الغرض؛ گاهي درست
وينهمه ایران من، از یاد توست