«تو امشب میروی راه!»
«تو امشب میروی راه!»
--------------
غروب جمعه ای رفتم به مسجد
فضولی چیره گردیده به اکراه
نشستم کنجی و با کنجکاوی
نظر کردم به هر سو خواه ناخواه
امامِ جمعه شان آمد سراغم
لب خیس اش پر از الله الله
به روی شانه ی من دست بگذاشت
کشید آن دست را سمت کمرگاه
نگاهی سوی سقف و آسمان کرد
سپس گفتا: «تو امشب میروی راه!»
به او گفتم که سالم هست پایم
نه افلیجم، نه دارم درد جانکاه
نشد قانع، دوباره چون پیمبر
به حرف آمد: «تو امشب میروی راه!»
که دیگر در دلم گفتم «ولم کن»
به سوی کفش ـکن جستم بناگاه
گرفتم کفش و همچون تیر آرش
زدم بیرون از آن دالان و درگاه
دریغا که ندیدم در خیابان
فولکسم را سر جای خودش .... آه!
به گوشم همچنان میآمد از دور
همان فرمان: «تو امشب میروی راه!»
-----------------------
اول شهریور ۹۵ - ۲۲ اوت